رزفایل

مرجع دانلود فایل ,تحقیق , پروژه , پایان نامه , فایل فلش گوشی

رزفایل

مرجع دانلود فایل ,تحقیق , پروژه , پایان نامه , فایل فلش گوشی

خاطرات نماز امام خمینی

اختصاصی از رزفایل خاطرات نماز امام خمینی دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

لینک دانلود و خرید پایین توضیحات

فرمت فایل word  و قابل ویرایش و پرینت

تعداد صفحات: 9

 

خاطرات نماز امام خمینی

روز اولی بود که شاه رفته بود. امام در نوفل لوشاتو فرانسه اقامت داشتند. نزدیک به سیصد الی چهارصد خبرنگار خارجی از کشورهای مختلف، اطراف منزل امام جمع شده بودند. تختی گذاشتند و امام روی آن ایستادند تا به سؤالات خبرنگاران پاسخ دهند. تمام دوربینها کار می‌کردند. هنوز دو سه سؤال بیشتر از امام نشده بود که صدای اذان ظهر شنیده شد. امام  بلافاصله جمع خبرنگاران راترک کردند و فرمودند:« وقت فضیلت نماز ظهر می‌گذرد.»تمام حاضرین از این  که امام محل را ترک کردند، متعجب شدند.کسی از امام خواهش کرد: «چند دقیقه ای صبر کنید تا چند سؤال دیگر هم بشودو بعد برای اقامة نماز بروید.»امام با قاطعیت فرمودند: « به هیچ وجه نمی شود» و برای خواندن نماز رفتند.

مؤذن دلیر

یکی از مسائلی که برای عراقی ها گران تمام می شد ، خواندن نماز جماعت و گفتن اذان در وقت نماز بود.یک روز صبح، یکی از بچه ها زودتر از بقیه بیدار شد و شروع به گفتن اذان کرد. این کار هر روز انجام می شد؛ اما دور از چشم نگهبانان عراقی. آن روز هنوز اذان بسیجی به پایان نرسیده بود که سر و کلة یکی از نگهبانان پیدا شد و با فریاد از او خواست تا کارت شناسایی‌اش را بیاورد. اما او تا اذان را به پایان نرساند، کوچکترین توجهی به عراقی نکرد، بسیجی بعد از گفتن اذان با خونسردی به پنجره نزدیک شد و از نگهبان عراقی پرسید که چه می‌خواهد.نگهبان که رگهای گردنش از شدت عصبانیت متورم شده بود، مجدداً فریاد کشید: « مگر نگفتم کارتت را بیاور؟ مرا مسخره می‌کنی! چنان بلایی سرت بیاورم که تا ابد یادت بماند.» بسیجی با همان خونسردی کارتش را در آورد و به نگهبان بعثی داد.ساعتی بعد با طلوع آفتاب، درِ سلول برای گرفتن آمار باز شد.پس از آمار گیری، یکی از سربازان عراقی فرد اذان‌گو را صدا زد و با خود برد.

روزهای آخر بیت المقدس

پرچم در میان نخلهای همرنگ گم می شود. با آنکه همه خسته اند و خیس عرق، منبعهای آب پر می شود. « سعید» تدارکاتچی دسته هم به دنبال شام می‌رود.می‌روم وضو می‌گیرم و بر می‌گردم. هوا کم‌کم تاریک می‌شود. از دور دستها و از میان نخلها، آوای قرآن بلند است. هر کس از سویی می‌آید. کم‌کم چادر پر می‌شود. عده‌ای به نماز و بعضی هم به صف می‌ایستند. حسن از صف اوّل رویش را برمی‌گرداند. همه را می‌کاود، بلند می‌شود و می‌آید.- اذان شده؟ بگم؟- برو بیرون چادر بگو!می‌رود بیرون چادر، کنار علی می ایستد. صدای اذانش بلند می‌شود. از هر سو و از کنار هر چادر، صدای اذانی بلند است. صدایش در میان دیگر صداها گم می شود. اذان تمام می‌شود. یکی جلو می‌ایستد و صدای تکبیر از تک تک صفها بلند  می‌شود.« الله اکبر» می‌گویم و به نماز می‌ایستم. احساس می‌کنم چیزی در جلوی صورتم حرکت می‌کند. مور مورم می‌شود و با دست آن را پس می‌زنم. صدای زی........ نگ در گوشم می‌پیچد. اعتنا نمی‌کنم، صدا بلندو بلندتر می شود....... خدایا، این دیگر صدای چیست؟با دست می زنم. صدا قطع می‌شود. ناگهان پایم می‌سوزد. سوزشی دردناک. ناخودآگاه پاهایم می‌خواهند به عقب بروند. خودم را کنترل می‌کنم. دستم می‌سوزد. آنرا می‌خارانم.....«ا... اکبر، سبحان ا....»به رکوع می رویم. دستهایم را می‌خارانم و بعد به سجده می‌روم. قبل از رسیدن به زمین دستهایم را به طرف پایم می برم. می خواهم از سوزشی که مثل خوره در پاهایم افتاده است، راحت شوم. بلند  می‌شویم. دوباره شروع می‌شود. پاهایم، دستهایم و صورتم می‌سوزد. خودم را می‌خارانم. همه خود را می‌خاراننند. دردی است مشترک، نماز تمام می شود. جنب و جوشی در صفحها می‌افتد. یاد صحبتهای دو کوهه می‌افتم؛ قبل از حرکت.- می‌روید کارون! بیچاره‌اید. پشه‌ها بیچاره‌تان می‌کنند.... تا صبح نمی‌توانید بخوابید ... فاتحه خودتان را بخوانید.- پشه ها غوغا می‌کنند. خودمان را می‌خارانیم ، یکسره و بی توقف.- هیچ کس آرام نیست. صدای چند نفر از میان صفها بلند می شود:- بابا اینجا دیگه کجاست؟- این پشه‌ها مگر تا حالا آدم ندیده‌اند؟- آدم دیده‌اندؤ فرشته ندیده‌اند. نماز عشا هم خوانده می‌شود.- سفره در وسط چادر پهن می‌شود. همه به دورش می‌نشینند. سعید فریاد می‌زند: - « برادر! اگر دورنان زیاد بیاید، دست و پاهای همه‌تان را می‌بندم و اندازم بیرون تا صبح مهمان پشه‌ها باشید!»« حمزه» بی معطلی جواب می‌دهد:« صد رحمت به ننه بزرگ خسیسم»

نماز در اسارت

درست هنگام غروب بود که من و دو تا از بچه ها به نامهای علی و صادق، اسیر دشمن شدیم. دور تا دورمان را سربازهای عراقی محاصره کرده بودند. با این که دستهایمان را از پشت بسته بودند، ولی با احتیاط در کنارمان حرکت می کردند. دو، سه ساعتی گذشت تا ماشینی برای بردن ما به بغداد آمد.هر کدام از ما بین دو سرباز عراقی نشسته بودیم و جای تکان خوردن هم نداشتیم. چشمم به قیافه صادق افتاد که با نگرانی به بیرون نگاه می کرد. فکر کردم که ترسیده است.با اشارة سر گفتم: چه «شده؟»صادق آسمان بیرون را که درتاریکی فرو رفته بود، نشان داد، و آرام گفت: « نماز نخواندیم.» من که تازه متوجه علت نگرانیش شده بودم، یادم آمد که نماز مغرب و عشا را نخوانده‌ایم. با خود گفتم: « هر چه باشد، این عراقیها هم مسلمانند. شاید بگذارند نماز بخوانیم.»رو به سرباز عراقی که بین من و صادق نشسته بود، کردم و گفتم:« صلاه، صلاه»


دانلود با لینک مستقیم


خاطرات نماز امام خمینی

خاطرات جنگ

اختصاصی از رزفایل خاطرات جنگ دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

لینک دانلود و خرید پایین توضیحات

فرمت فایل word  و قابل ویرایش و پرینت

تعداد صفحات: 7

 

مقدمه :

راستش رو بخواهید ، همه چیز تقلبی دیده بودم ، الا " جانباز شیمیایی " تقلبی !! این که می گم تقلبی ، نه این که کسی کارت جانبازی جعل کرده باشد ، یا این که خودش رو تو اجتماع جانباز معرفی کنه . فعلآْ با این ها کار ندارم . بلکه کسی بدون این که واقعآ " شیمیایی " شده باشد ، با سلام و صلوات بفرستند به اداره بهداشت مربوطه ، و آقایون اطبا ء متخصص ما هم بعد از کلی معاینه و آزمایش ، طرف رو " شیمیایی " معرفی کرده و براش کارت جانبازی و معاف از خدمت صادر کنند ، و در نهایت هم به خاطر تحمل این ضایعه ، بهش حقوق و مزایا  بدهند !!

واقعآ که جای تعجب و تآسف داره . من کاری به پزشکی که معاینه کرده ندارم ، بلکه روی سخنم با  افرادی که ، برای " ارزش " های معنوی اجتماع ارزش قائل نیستند . و با تقلب و کلک ، خود را در زمره ی قهرمانان کشور قلمداد کرده ، و کلی به زرنگی و درایت خود بالیده و در خلوت خویش به ریش هر چه جانبازه ، چه شیمیایی و چه جنگی اش  خندیده . واقعآ متآسفم .

ماجرایی که قصد بیان اش رو دارم ، واقعی است . و به نوعی خود شاهد ماجرا بودم . و هدف ام از شرح آن ، رسوا نمودن چهره دخل بازان و افشای ترفند های آنان است .

      

                                                        *****

در بحبوحه جنگ با عراق بودیم . من اون موقع با خانواده ام ،  تو خونه های سازمانی پایگاه  نیروی هوایی زندگی می کردیم . همون طور که قبلآ هم اشاره کردم ، مرتب هم در پرواز بودم .  در این کش و قوس اگه هم  فرصتی می یافتم ، یه سرکی به خونه مادرم که طرف های خیابان جیحون - هاشمی بود ، می زدم . اون موقع رسم بود هر کی التماس دعایی در مورد فرزند شون  داشت ، یه راست می رفتن سراغ آدم های چون من که مرتب جبهه می رفتند . ...

مثلآ یکی مرخصی برای بچه سربازش می خواست ، یکی دلش می خواست کاری کنه که عزیز دردونه اش جبهه نره ، پر توقع ها شون هم انتظار معافی و .... از آدم داشتند . خدایش من هر کاری از دستم در رابطه با مرخصی و یا سفارش خدمت آسون و .. بر می آمد تا اون جا که امکانش بود ،  انجام می دادم . و یا به همکاران می گفتم  کارشون رو راه بیندازن . اما واقعآ گاهی اوقات بعضی ها تقاضا هایی می نمودند که نه تنها من ، بلکه جد پدر بزرگ ام هم از عهده اش ساقط بود ..

نو محله مادرم اینا ، جوونکی بود که مادرش با مادرم دوست بود . و به همین سبب من گاهی تو کوچه یا خونه مر حوم مادرم ، اون رو می دیدم . حتمآ این رو هم می دونید که بعضی از مادر ها در باره فرزندان شون بیش از اندازه غلو می کنند . و بیشتر از اون چیزی که هست ، معرفی اش می نمایند . مادر ما هم از این قاعده مستثنی نبود ! . نه تنها خودش فکر می کرد مثلآ تحفه اش فرمانده پایگاهی ، فرمانده هنگی..  و از این چیز هاست ، بلکه در همین مناصب خیالی هم غلو بیش از اندازه می کرد . و خنده دار این جاست که همه هم باور می کردند .....!!

نمی دونم اون خدا بیامرز چی از ما چاخان کرده بود ، که اون جوو نکه ول کن ام نبود . مدام پیله می کرد . و می گفت : جناب سروان تو رو به مرامت ، کاری کن ما معاف بشیم !! یا نهایت اش سربازی رو تو همین تهرون خودمون یه جای آسون که بشه بعد از ظهر هاش هم تو محل باشیم ، برام ردیف کن ... به مولا خیلی کرتیم ...  راستی یادم رفت که بگم این بابا لات تشریف داشتند و به بیان درست ترش ، جز آقایون اراذل و اوباش محله شون محسوب می شد ....

         

هر چه توضیح می دادم من کاره ای نیستم و در این مورد کاری از دستم بر نمی آید ، زیر بار نمی رفت . و مدام به من گیر می داد .... تا این که شنیدم پدرش از دست اش عاجز گشته و گزارش سرباز فراری بودنش رو به دژبان مرکزی اطلاع داده است . وقتی خبر رو شنیدم خیلی خوشحال شدم . مخصوصآ این که به جبهه جنگ در جنوب کشور هم اعزام اش کرده بودند . فکر کنم محل خدمت اش اهواز بود .

مطمئن بودم که در زمان خدمت ، تمام شر و شور های او خواهد خوابید  . اسم اش " محمد " بود ولی " ممد ملایری " صداش می کردند . شاید اصالتآ ملایری بوده . نمی دونم . هنوز چند هفته ای از فرستادن ممد آقا به خدمت سربازی نگذشته بود ، و اهالی محل تازه داشتند در غیاب او نفسی به راحتی می کشیدند که سرو کله شازده پیدا شد . اگر چه مو هایش رو از ته تراشده بودند ، ولی او به شکل خیلی مسخره ای لباس سربازی اش رو بر تن داشت . ..

با دیدنش سعی کردم از چنگ او بگریزم ، اما با هر ترفندی بود خود رو به من رساند !! اول از همه به خاطر نوع لباس پوشیدن اش ملامت اش کردم . و  نصیحت کردم که لااقل این دوسال رو مثل آدم خدمت کنه . او در حالی که می خندید گفت : من شیمیایی شده ام !! و بعد در حالی که پاچه شلوارش رو بالا می کشید ، آثار زخم و تاول های خونین رو مشاهده کردم !! با ناباوری گفتم : پسر از کی تا حالا سربازان رو در دوره آموزش به جبهه می برند ؟ فکر کردی من هم مادرت هستم؟ نا سلامتی خودم ارتشی ام !.....

ابتدا خواست با مغلطه کردن از بیان واقعیت طفره بره . اما وقتی با تهدید های من مواجه شد ، کلک و ترفندی که زده بود ، برای من شرح داد ! او بعد از این که از من قول گرفت تا موضوع رو به کسی نگویم ، ماجرا رو چنین تعریف کرد :

          


دانلود با لینک مستقیم


خاطرات جنگ

خاطرات دکتر مهدی فضلی نژاد 69 ص

اختصاصی از رزفایل خاطرات دکتر مهدی فضلی نژاد 69 ص دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

لینک دانلود و خرید پایین توضیحات

فرمت فایل word  و قابل ویرایش و پرینت

تعداد صفحات: 68

 

فهرست مطالب

عنوان صفحه

مقدمه .........................................................................

پیش مصاحبه.................................................................

تولد..............................................................................

محله.............................................................................

واقعه مسجد گوهرشاد...................................................

شهریور 1320مشهد.......................................................

مهاجرین لهستانی........................................................

تحصیلات....................................................................

سربازی........................................................................

کنکور.........................................................................

دانشگاه پزشکی مشهد..............................................

پروفسور بولون.............................................................

ماموریت هلند..............................................................

فعالیتهای سیاسی...........................................................

کانون نشر حقایق اسلامی..............................................

کودتای 28 مرداد مشهد.................................................

انجمن حجتیه.................................................................

جنبش دانشجویی...........................................................

اعتصاب پزشکان...................................................................

واقعه ده دی مشهد....................................................................

دیدار با امام..............................................................................

مدیر عامل بهداری....................................................................

اولین استاندار............................................................................

شهید هاشمی نژاد.......................................................................

مسجد کرامت............................................................................

کودتای نوژه..............................................................................

دفتر ریاست جمهوری (بنی صدر)...............................................

جنگ تحمیلی.............................................................................

خاطرات پزشکی.........................................................................

رشد جمعیت..............................................................................

دادگاههای انقلاب.......................................................................

مقالات و تالیفات.........................................................................

روز شمار زندگینامه دکتر فضلی نژاد............................................

ضمیمه ................................................................................

اسناد ..........................................................................................

تصاویر.......................................................................................

پیش مصاحبه

ثبت خاطرات شفاهی بعنوان منابع کتابخانه ای کمک ارزنده ای به تاریخ معاصر می کنند. در واقع نقطه قوت این خاطرات زمانی نمایان میشود که اسناد کتبی در بایگانی ها ی محرمانه اجازه انتشار نداشته باشند .اسناد شفاهی این امکان به محققین می دهند تا بررسی ارزنده ای پیرامون وقایع تاریخی داشته باشند.

هر چند خاطرات به تنهایی نمی توانند تکمیل کننده تاریخ باشند ولی بعنوان یکی از منابع در کنار سایرمنابع مورد توجه باشند

خاطرات دکتر مهدی فضلی نژاد در حکم برگ کوچکی از تاریخ محلی محسوب می شود که راوی درصدد است تا با انتقال خاطراتش به تاریخ مشهد کمک کند هر چند در برخی از سئوالها جوابی برای گفتن نیست اما نکاتی قابل توجه در این مصاحبه وجود دارد که مدخلی برای سایر پژوشگران حوزه تاریخ شفاهی خواهد بودتا با طرح مسائل جدید به یافته های نو برسند.

در یکی از روزهای گرم اواخر تیرماه 1384 شماره تلفن یکی از پزشکان قدیمی گرفتم. تماس برقرار شد، آن سوی خط صدای رسا و قاطع مردی آمد. خودم را معرفی کردم و قرار دیداری حضوری با ایشان گذاشتم.... .

روز یکشنبه دوم مردادماه1384، نگارنده به همراه دوستانم اکبر سفری مقدم و محمد نظرزاده برای اولین جلسه جهت مصاحبه شفاهی خدمت دکتر مهدی فضلی نژاد رفتیم.محل مصاحبه مطب ایشان واقع درمشهد خیابان خسروی نو روبروی کوچه خامنه ای قرار داشت.از پله هایی باریک ساختمان قدیمی بالارفتیم .اتاق کار دکتر خیلی ساده با یک میز کار و یکی دو صندلی جهت بیماران و روی دیوار قاب عکسی که طرح جلد کتابی پیرامون حافظ تداعی می کرد..همچنین روی میز دکتر ماهنامه حافظ و روزنامه خراسان نشان از محیطی فرهنگی بود .صدای آزار دهنده کولر قدیمی باعث می شد که تا حدی از کیفیت ضبط نوارها بکاهد. بنابراین آقای فضلی نژاد کولر خاموش کرد و مصاحبه شروع کردم.

پس از یک احوال پرسی مختصر و نصب دوربین وآماده کردن ضبط ،دکتر فضلی نژاد می پرسد:من دلم می خواد ببینم انگیزه شما از اینکه سراغ من آمدین برای بیان شرح حال من و یا بیوگرافی یا از این حرفها چی بوده که بتونم بر اون روال حرکت کنم؟. چون ممکن بعضی مسائل به ذهنم برسه ،مورد پسند شما نباشه و ما نباید این کار را بکنیم که کسی خواستار یک مطلبی هست آلوده به دید طرف شود. نباید این کار را بکنیم و آن اینقدر باید صادقانه باشه و آنقدر راست باشه که طرف از انگیزه ای که پیدا کرده برای سؤال خوشحال برگرده. من از شما می پرسم، چه انگیزه ای باعث شده که شما مرا برای مصاحبه انتخاب کنید؟

ج: آرشیو تاریخ شفاهی مدیریت اسناد آستان قدس رضوی در راستای تدوین خاطرات پزشکی مشهد با تعدادی از پزشکان قدیمی مصاحبه انجام داده است ویک قضیه هم برمی گرده به خاطراتی که پزشکان از پرفسور بولون در مشهد داشتند.با تحولی که ایشان در جراحی مشهد بوجود آوردند با توجه به این انگیزه ما به سراغ اکثر پزشکان قدیمی مشهد رفته ایم که خاطرات را ثبت و ضبط و پیاده سازی نمائیم .تا محققان در آینده بتوانند از این خاطرات به عنوان یک منبع تحقیقی استفاده کنند.

خاطرات دکتر فضلی نژاد در واقع در برگیرنده سه مقطع اساسی از زندگی وی می باشند.1- دوران طفولیت و تحصیل2-شروع مبارزات سیاسی3- اقدامات پزشکی . ضبط خاطرات دکتر فضلی نژاد در 16 جلسه هفتاد دقیقیقه ای بیش از سه ماه طول کشید. اولین مصاحبه در تاریخ2/5/ 1384 و آ خرین جلسه در تاریخ22/8/84 انجام شد.البته در تدوین خاطرات دو جلسه از مصاحبه بخاطر همخوانی نداشتن با مطالب کتاب حذف شد .بیشتر سعی شده جاهایی که مصاحبه حساسیت دارد عین گفته های آقای فضلی نژاد بدون هیچ تغییری آورده شود.اصل نوار و اسناد درآرشیو تاریخ شفاهی، سازمان کتابخانه ها وموزه ها و مرکز اسناد آستان قدس رضوی نگهداری می شود.

قابل ذکر است که کارتدوین این خاطرات به تنهایی میسر نبود و دوستان زیادی زحمت کشیدند تا این خاطرات آماده چاپ شود .بخصوص مساعدتها وراهنمایی های ارزنده جناب آقای ابوالفضل حسن آبادی سرپرست اسنادسازمان کتابخانه ها و موزه ها آستان قدس رضوی باعث شد تا این کار شروع شود ،جای سپاسگزاری دارد .همچنین از آقای محمد نظرزاده کارشناس مسئول آرشیو تاریخ شفاهی که اسناد و مدارک در اختیارم گذاشتند،آقای سنابادی عزیز کارشناس مصاحبه،آقای اکبر سفری مقدم که به نوعی همکاری نمودند سپاسگزاری می شود.

زحت پیاده سازی نوارهای این مصاحبه بر عهده سرکار خانم مهشید عسکریان وخانم طاهره گمراتیان بود که کمال تشکر دارم،همچنین از خانم زهرا آخرتی که کار تایپ اولیه انجام دادند و خانم طاهره زیدانلو به خاطر نمایه سازی سپاسگزاری می شود.

غلامرضا آذری خاکستر

بهار 1386


دانلود با لینک مستقیم


خاطرات دکتر مهدی فضلی نژاد 69 ص

خاطرات جنگ

اختصاصی از رزفایل خاطرات جنگ دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

لینک دانلود و خرید پایین توضیحات

فرمت فایل word  و قابل ویرایش و پرینت

تعداد صفحات: 22

 

پایداری 10

یا صاحب الزمان (‌عج)

ای دو سه تا کوچه زما دور تر

نغمه ی تو از همه پور شور تر

کاش که این فاصله را کم کنی

محنت این قافله را کم کنی

کاش که همسایه ی ما می شدی

مایه ی آسایه ی ما می شدی

هر که به دیدار تو نائل شود

یک شبه حلال مسائل شود

گروه های آموزشی منطقه 14 تهران « گروه آمادگی دفاعی »

سال تحصیلی 86-85

فهرست مطالب

مقدمه 2

بگذار ما را بردار کنند 3

با نسیم مهربانی در جبهه ها 4

کاش یک لحظه در زمان تو می زیستم5

طراحی لباس نظامی مکانیکی 8

سخن بزرگان درباره جنگ 10

شلمچه کربلای همیشگی ایران 13

اندرزهای حفاظت اطلاعات و دفاع 15

زنان و دفاع در صدر اسلام 17

معرفی کتاب 21

مسابقه پایداری 10 ویژه دبیران 22

مسابقه پایداری 10 ویژه دانش آموزان 23

خبر 24

 

(1)

مقدمه :

سلام بر افتخار آفرینانی که دست آنان بوسه گاه فرشته گان و نشانه بوسه مردی از سلاله پیامبر (ص) است . آنان که پایداری بر گستره زمین را به رخ آسمان کشیدند و با دستانی پر افتخار پرچم حماسه و ایمان را بر آن به اهتزار در آوردند و قطعه ای از بهشت را با نام ایران سبز کرده و بر آن بذر شهادت ، شهامت ، استقامت و عشق و محبت پاشیدند و با خون خود کربلایی شدند .

گامهاشان مستحکم و ارادشان پولادین که با تعهد ی بی نظیر و تفکری در مسیر عقل و آشنا با زلال محبت و دست پرورده عشق افتخار آفریدند و نام ایران اسلامی را بر زمین به درخشش خورشید حک کردند .

سلام بر شما عزیزانی که در سال وحدت ملی و انسجام اسلامی تلاش می کنید تا اندیشه مقدس شهیدان ، جانبازان و آزادگان را بر گستره زمین تحقق بخشید و مهر و عدالت را بر زمین جاری سازید .

انشا ا..

(2)

کاش یک لحظه در زمان تو می زیستم

واگویه ای با شهید علی رضا موحد دانش

شهدا در قهقه مسانه شان عندربهم یرزقونند

امام خمینی ( ره )

آری خنده ها شان عرش خدا را در می زند . لبهاشان بزمی دارد . آنها دلاور مردانی بودند که نظیر آنها در هیج جای دنیا نیست . دست هاشان کاری کرد خدایی .

گفتم دست ، یاد شهید « علیرضا موحد دانش » افتادم .

به عکس او که خیره می شوم لبخند ش تنها چیزی است که مرا می خواند . او از پس این لبخند برای ما چه دارد ؟

کاش چشم دلم باز بود و می توانستم ا ز روی لبهایش راز قشنگ عاشقی را بخوانم . می توانستم راز رسیدن به قافله عشاق خدا را بخوانم .

«‌علیرضا موحد دانش » یادت باشد که خنده ات رازها دارد برای من ؛ رازهایی که بعد از رفتن تو و بعد از گذشت بیست و اندی سال کسی نیست که به من رمز آن را بگوید . آری شما رفتید و حتی به فکر پاسخ سؤالهای گیج کننده ما نبودید .

تسبیحی که در دست توست خیلی زیبادرون دستت خود نمایی می کند . آری دستت نه بالت . وقتی درباره تو می نگارم قلم به رقص در می آید « یا ابولفضل ( ع) » را خودش می نگارد .تو چه سرّی با حضرت عباس (ع) داشتی که عاشقانه بالت را نثار کردی ؟

می دانم .... می دانم به چه لبخند می زنی با خود می گویی : راه رسیدن به خدا آشکارا

بازاست اما ....

(5)


دانلود با لینک مستقیم


خاطرات جنگ