لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 7
مقدمه :
راستش رو بخواهید ، همه چیز تقلبی دیده بودم ، الا " جانباز شیمیایی " تقلبی !! این که می گم تقلبی ، نه این که کسی کارت جانبازی جعل کرده باشد ، یا این که خودش رو تو اجتماع جانباز معرفی کنه . فعلآْ با این ها کار ندارم . بلکه کسی بدون این که واقعآ " شیمیایی " شده باشد ، با سلام و صلوات بفرستند به اداره بهداشت مربوطه ، و آقایون اطبا ء متخصص ما هم بعد از کلی معاینه و آزمایش ، طرف رو " شیمیایی " معرفی کرده و براش کارت جانبازی و معاف از خدمت صادر کنند ، و در نهایت هم به خاطر تحمل این ضایعه ، بهش حقوق و مزایا بدهند !!
واقعآ که جای تعجب و تآسف داره . من کاری به پزشکی که معاینه کرده ندارم ، بلکه روی سخنم با افرادی که ، برای " ارزش " های معنوی اجتماع ارزش قائل نیستند . و با تقلب و کلک ، خود را در زمره ی قهرمانان کشور قلمداد کرده ، و کلی به زرنگی و درایت خود بالیده و در خلوت خویش به ریش هر چه جانبازه ، چه شیمیایی و چه جنگی اش خندیده . واقعآ متآسفم .
ماجرایی که قصد بیان اش رو دارم ، واقعی است . و به نوعی خود شاهد ماجرا بودم . و هدف ام از شرح آن ، رسوا نمودن چهره دخل بازان و افشای ترفند های آنان است .
*****
در بحبوحه جنگ با عراق بودیم . من اون موقع با خانواده ام ، تو خونه های سازمانی پایگاه نیروی هوایی زندگی می کردیم . همون طور که قبلآ هم اشاره کردم ، مرتب هم در پرواز بودم . در این کش و قوس اگه هم فرصتی می یافتم ، یه سرکی به خونه مادرم که طرف های خیابان جیحون - هاشمی بود ، می زدم . اون موقع رسم بود هر کی التماس دعایی در مورد فرزند شون داشت ، یه راست می رفتن سراغ آدم های چون من که مرتب جبهه می رفتند . ...
مثلآ یکی مرخصی برای بچه سربازش می خواست ، یکی دلش می خواست کاری کنه که عزیز دردونه اش جبهه نره ، پر توقع ها شون هم انتظار معافی و .... از آدم داشتند . خدایش من هر کاری از دستم در رابطه با مرخصی و یا سفارش خدمت آسون و .. بر می آمد تا اون جا که امکانش بود ، انجام می دادم . و یا به همکاران می گفتم کارشون رو راه بیندازن . اما واقعآ گاهی اوقات بعضی ها تقاضا هایی می نمودند که نه تنها من ، بلکه جد پدر بزرگ ام هم از عهده اش ساقط بود ..
نو محله مادرم اینا ، جوونکی بود که مادرش با مادرم دوست بود . و به همین سبب من گاهی تو کوچه یا خونه مر حوم مادرم ، اون رو می دیدم . حتمآ این رو هم می دونید که بعضی از مادر ها در باره فرزندان شون بیش از اندازه غلو می کنند . و بیشتر از اون چیزی که هست ، معرفی اش می نمایند . مادر ما هم از این قاعده مستثنی نبود ! . نه تنها خودش فکر می کرد مثلآ تحفه اش فرمانده پایگاهی ، فرمانده هنگی.. و از این چیز هاست ، بلکه در همین مناصب خیالی هم غلو بیش از اندازه می کرد . و خنده دار این جاست که همه هم باور می کردند .....!!
نمی دونم اون خدا بیامرز چی از ما چاخان کرده بود ، که اون جوو نکه ول کن ام نبود . مدام پیله می کرد . و می گفت : جناب سروان تو رو به مرامت ، کاری کن ما معاف بشیم !! یا نهایت اش سربازی رو تو همین تهرون خودمون یه جای آسون که بشه بعد از ظهر هاش هم تو محل باشیم ، برام ردیف کن ... به مولا خیلی کرتیم ... راستی یادم رفت که بگم این بابا لات تشریف داشتند و به بیان درست ترش ، جز آقایون اراذل و اوباش محله شون محسوب می شد ....
هر چه توضیح می دادم من کاره ای نیستم و در این مورد کاری از دستم بر نمی آید ، زیر بار نمی رفت . و مدام به من گیر می داد .... تا این که شنیدم پدرش از دست اش عاجز گشته و گزارش سرباز فراری بودنش رو به دژبان مرکزی اطلاع داده است . وقتی خبر رو شنیدم خیلی خوشحال شدم . مخصوصآ این که به جبهه جنگ در جنوب کشور هم اعزام اش کرده بودند . فکر کنم محل خدمت اش اهواز بود .
مطمئن بودم که در زمان خدمت ، تمام شر و شور های او خواهد خوابید . اسم اش " محمد " بود ولی " ممد ملایری " صداش می کردند . شاید اصالتآ ملایری بوده . نمی دونم . هنوز چند هفته ای از فرستادن ممد آقا به خدمت سربازی نگذشته بود ، و اهالی محل تازه داشتند در غیاب او نفسی به راحتی می کشیدند که سرو کله شازده پیدا شد . اگر چه مو هایش رو از ته تراشده بودند ، ولی او به شکل خیلی مسخره ای لباس سربازی اش رو بر تن داشت . ..
با دیدنش سعی کردم از چنگ او بگریزم ، اما با هر ترفندی بود خود رو به من رساند !! اول از همه به خاطر نوع لباس پوشیدن اش ملامت اش کردم . و نصیحت کردم که لااقل این دوسال رو مثل آدم خدمت کنه . او در حالی که می خندید گفت : من شیمیایی شده ام !! و بعد در حالی که پاچه شلوارش رو بالا می کشید ، آثار زخم و تاول های خونین رو مشاهده کردم !! با ناباوری گفتم : پسر از کی تا حالا سربازان رو در دوره آموزش به جبهه می برند ؟ فکر کردی من هم مادرت هستم؟ نا سلامتی خودم ارتشی ام !.....
ابتدا خواست با مغلطه کردن از بیان واقعیت طفره بره . اما وقتی با تهدید های من مواجه شد ، کلک و ترفندی که زده بود ، برای من شرح داد ! او بعد از این که از من قول گرفت تا موضوع رو به کسی نگویم ، ماجرا رو چنین تعریف کرد :
خاطرات جنگ