لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 4
خلاصهٔ بخش نخست
کتاب با این جملات مشهور آغاز میشود «در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره آهسته روح را در انزوا میخورد و میتراشد. این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد، چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی میکنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخر آمیز تلقی بکنند -زیرا بشر هنوز چاره و دوائی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی بتوسط شراب و خواب مصنوعی بهوسیله افیون و مواد مخدره است- ولی افسوس که تأثیر این گونه دارو ها موقت است و بجا ی تسکین پس از مدتی بر شدت درد میافزاید». در این بخش (که ساکن خانهای در بیرونخندقشهرریاست) بهشرحیکیازایندردهایخورهوارمیپردازدکهبرایخودشاتفاقافتاده. ویکهحرفهٔنقاشیرویقلمدانرااختیارکردهاستبهطرزمرموزیهمیشهنقشییکسانبررویقلمدانمیکشدکهعبارتستازدختریدرلباسسیاهکهشاخهایگلنیلوفرآبیبهپیرمردیکهبهحالتجوکیانهندچمباتمهزدهوزیردرختسروینشستهاستهدیهمیدهد. میاندختروپیرمردجویآبیوجوددارد.
ماجرا از اینجا آغاز میشود که روزی راوی از سوراخ رف پستوی خانهاش (که گویا اصلاً چنین سوراخی وجود نداشتهاست) منظرهای را که همواره نقاشی میکردهاست میبیند و مفتون نگاه دختر (اثیری) میشود و زندگیاش به طرز وحشتناکی دگرگون میگردد تا اینکه مغربهنگامی دختر را نشسته در کنار در خانهاش مییابد. دختر چندهنگامی بعد در رختخواب راوی به طرز اسرارآمیزی جان میدهد. راوی طی قضیهای موفق میشود که چشمهای دختر را نقاشی و آن را لااقل برای خودش جاودانه کند. سپس دختر اثیری را قطعه قطعه کرده داخل چمدانی گذاشته و به گورستان میبرد. گورکنی که مغاک دختر را حفر میکند طی حفاری، گلدانی مییابد که بعدا به راوی به رسم یادگاری داده میشود. راوی پس از بازگشت به خانه در کمال ناباوری درمییابد که برروی گلدان (=گلدانراغه) یکجفتچشمدرستمثلآنجفتچشمیکههمانشبکشیدهبود،کشیدهشدهاست.
پس راوی تصمیم میگیرد برای مرتب کردن افکارش نقاشی خود و نقاشی گلدان را جلوی منقل تریاک روبروی خود گذاشته و تریاک بکشد. راوی بر اثر استعمال تریاک، به حالتخلسهمیرودودرعالمرویابهسدههایقبلبازمیگرددوخودرادرمحیطیجدیدمییابدکهعلیرغمجدیدبودنبرایشکاملاًآشنااست.
خلاصهٔبخشدوم
بخش دوم، ماجرای راوی در این دنیای تازه (در چندین سده قبل) است. از اینجا به بعد راوی مشغول نوشتن و شرح ماجرا برای سایهاش میشود که شکل جغد است و با ولع هرچه تمامتر هرآنچه را که راوی مینویسد میبلعد. راوی در اینجا شخص جوان ولی بیمار و رنجوریست که زنش (که راوی او را به نام اصلی نمیخواند بلکه از وی تحت عنوانلکاتهیادمیکند) ازویتمکیننمیکندوحاضربههمبستریباشوهرشنیستولیدههافاسقدارد. خصوصیاتظاهری «لکاته» درستهمانندخصوصیاتظاهری «دختراثیری» دربخشنخسترماناست. راویهمچنینبهماجرایآشناییپدرومادرش (کهیکرقاصهٔهندی بودهاست) اشارهمیکندواینکهازکودکینزدعمهاش )مادر «لکاته»(بزرگشدهاست.
او در تمام طول بخش دوم رمان به تقابل خود ورجّالههااشارهمیکندوازایشانابرازتنفرمیکند. ویمعتقداستکهدنیایبیرونیدنیایرجالههاست. رجّالههاازنظراو «هریکدهانیهستندبامشتیرودهکهازآنآویزانشدهاستوبهآلتتناسلیشانختممیشودودائمدنبالپولوشهوتمیدوند».
پرستار راوی دایهٔ پیر اوست که دایهٔ «لکاته» هم بودهاست و به طرز احمقانهٔ خویش (از دید راوی) به تسکین آلام راوی میپردازد و برایش حکیم میآورد وفالگوشمیایستدومعجونهایگونهگونبهویمیخوراند.
در مقابل خانهٔ راوی پیرمرد مرموزی(= پیرمرد خنزرپنزری) همواره بساط خود را پهن کردهاست. این پیرمرد از نظر راوی یکی از فاسقهای لکاتهاست و خود راوی اعتراف میکند که جای دندانهای پیرمرد را بر گونهٔ «لکاته» دیدهاست. به علاوه راوی معتقد است که پیرمرد با دیگران فرق دارد و میتوان گفت که یک نیمچه خدا محسوب میشود و بساطی که جلوی او پهن است چون بساط آفرینش است.
سرانجام راوی تصمیم به قتل «لکاته» میگیرد. در هیاتی شبیه پیرمرد خنزرپنزری وارد اتاق لکاته میگردد و گزلیک استخوانیی را که از پیرمرد خریداری کردهاست در چشم لکاته فرو کرده و او را میکشد. چون از اتاق بیرون میآید و به تصویر خود در آیینه مینگرد میبیند که موهایش سفید گشته و قیافهاش درست مانند پیرمرد خنزرپنزری شدهاست .
تحقیق و بررسی در مورد خلاصهداسنان بوف کور 4 ص