داستان این فیلمنامه، واقعی است و نویسنده در اواخر دهه چهل، طرحی از همین داستان را، در ورزشگاهی واقع در میدان خراسان تهران شاهد بوده است. این واقعه به اشکال دیگر در شهرهای مختلف، چون دزفول و اراک نیز به وقوع پیوسته است.
بیمارستان اول، روز.
نقره، زن افغانی در حال جان دادن است. به سختی نفس میکشد. جمعه، پسر کوچک او مضطرب است و او را باد میزند. گاهی توی دهان مادرش فوت میکند (تنفس مصنوعی غلط و ناقص). نسیم، مرد افغانی مهاجر، برای زنش دکتر میآورد. دکتر اول، گوشی را روی سینة نقره میگذارد.
دکتر اول: زنت کلکسیون مرضه. (نقره، زیر گوشی تکان تکان میخورد. جمعه و نسیم او را سخت نگه میدارند.) این مریضیها ناشناخته است. مال دورة بی پولیه. یه مدت که زیاد گشنه بمونی، همه جور میکربی امکان رشد پیدا میکنه. ببرش یه بیمارستان مجهز. فقط یه جا هست که شاید دردتو دوا کنند. (روی نسخه آدرس آن جا را نوشته است.) پول و پله داری؟ اگه نداری نرو.
تفریحگاه عمومی، روز.
درون یک بنای استوانهای شکل (دیوار مرگ)، یک موتورسوار، با موتوری که چراغش روشن است، به شکل خطرناکی میچرخد. از دید مردمی که بالای گودال به تماشا ایستادهاند، به آتشگردانی شبیه است. تماشاچیان برای او پول میریزند.
بیمارستان دوم، روز.
دکتر دوم، فشار خون نقره را اندازه میگیرد. موتورسوار و نسیم و جمعه نیز حضور دارند. نقره، گویی در حال جان دادن است.
دکتر دوم: من از خدا میخوام روی زنت تحقیق کنم. ولی اگر مُرد، من جوابگو نیستم. این مرض ناشناخته است اینجا رو امضا کن!
نسیم، خودنویس دکتر دوّم را میگیرد و اسمش را مینویسد: «نسیم دوچرخهسوار» و خطی زیر اسم میکشد که امضای اوست. عنوان فیلم، همان نوشتة بدخط اوست. حالا نسیم و دوست موتورسوارش جلوی حسابداری بیمارستانند.
حسابدار: شبی هزار تومن پول تخته، به تو تخفیف دادیم، شد شبی پونصد تومن. شبی سیصد تومن پول سرویس و اکسیژنه. پول آزمایش و عمل و ویزیتم سوا نوشته میشه. پول هر شبم پیش پیش میگیریم. چقدر بیعانه میدین؟
(نسیم به زنش در انتهای راهرو نگاه میکند. نقره بال بال میزند. جمعه پسرش توی دهان او فوت میکند و دستهایش را بالا و پایین میبرد. دوست نسیم از جیبش مشتی اسکناس تاکرده درمیآورد. نسیم نیز از هر جیبش مقداری پول افغانی درمیآورد. حسابدار پول های او را با تعجب نگاه میکند. هر چند برگ از اسکناسها مربوط به یک دوره از دولت های مستعجل افغانستان است.) اینا دیگه چیه؟
نسیم: هزار و دوصد افغانی و پنجاه پوله .
حسابدار: تبدیلش کن بیار! (پول های دوست او را میشمارد.) این مال امشب. یه خردهام اضافهتره. فعلاً بستریش میکنم تا پولو بیاری.
نقره را با برانکار به تختی میرسانند. نسیم و موتورسوار و جمعه به دنبال او هستند. پرستاران به بینی نقره ماسک اکسیژن وصل میکنند. نقره، رفته رفته آرامتر میشود. این عمل به چشم نسیم معجزهای است. روی دعا به آسمان میبرد.
تفریحگاه عمومی، ظهر.
موتورسوار پیاده میشود. تماشاچیان از بالکن گودال پایین میآیند. بچة یکی از تماشاچیان هنوز پول خرد به گودال پرتاب میکند. موتورسوار با موتورش از دریچة کف استوانه بیرون میآید. نسیم و جمعه بر ترکِ موتور سوار میشوند.
موتورسوار: نریزین بابا! اگه برای منه که حقوقم ثابته. (به نسیم) دیروز یکیش خورد توی سرم، هنوز درد میکنه.
جلوی یک قهوهخانه، روز.
از راه میرسند. موتورسوار موتور را روی جک میزند. نسیم و جمعه به موتور تکیه میدهند.
موتورسوار: وایسین اومدم. میرم پولها رو تبدیل کنم، نشونی ایازم بگیرم.
نسیم: زود برگرد! چاه رو باید تا شب تحویل بدم.
موتورسوار میرود. چند مشتری از قهوهخانه خارج میشوند.حاشیة خیابان مملو از تریلی است. آن سوی خیابان مردی ریزنقش سرش را زیر چرخ یک تریلیِ پارک کرده میگذارد. پسربچهای که همراه اوست، کمی از تریلی فاصله میگیرد و مراقب اطراف میشود. حواس نسیم و جمعه به مرد و بچه جلب میشود. رانندة تریلی سر میرسد و سوار ماشین میشود. نسیم از جا نیمخیز میشود. راننده، ماشین را روشن میکند. پسربچة همراه مرد، هنوز عکس العملی نشان نمیدهد. شاگرد رانندة تریلی، دوان دوان خود را به ماشین میرساند و سوار میشود. رانندة تریلی چراغ راهنمایش را میزند که راه بیفتد. نسیم و جمعه از بهت چشمهایشان باز مانده است. نسیم، ناخودآگاه جیغ میزند. اما قبل از او پسربچه خود را جلو تریلی میاندازد و دست تکان میدهد و به زیر چرخها اشاره میکند. شاگرد راننده سرش را از شیشه بیرون میکند، چیزی نمیبیند. در را باز میکند و پایین میآید. پسربچه مردِ زیر چرخ را به شاگرد راننده نشان میدهد. موتورسوار از قهوهخانه بیرون میآید.
موتورسوار: پولو تبدیل کردم. نشونی ایازم برای شب گرفتم.
نسیم هنوز بهت زده است و با دست، مرد ریزنقشِ زیر تریلی را به او نشان میدهد. شاگرد راننده و راننده، او را از زیر ماشین بیرون میکشند. راننده نیز به کمک او میآید. شاگرد راننده داد و فریاد میکند و به گوش مرد میزند. عدهای از رانندهها و مشتریان قهوهخانه دور آنها جمع میشوند.
راننده: مرد حسابی جا قحطیه؟
مرد ریزنقش: بدبختم. بیچارهام. زنم داره میمیره. ولم کنین! بذارین خودمو بکشم راحت شم.
شاگرد راننده دوباره میخواهد او را بزند که راننده مانع میشود و یک اسکناس به او میدهد.
راننده: برو سراغ یه کار آبرودار! برو امیدوار باش!
شاگر راننده: شانس آوردی گیر یه آدم خداشناس افتادی والا من میدونستم و تو.
نسیم و جمعه که بر ترک موتور نشستهاند از آنجا دور میشوند.
بیمارستان دوم، روز.
جمعه در کنار تخت مادرش است. نقره به سر او دست میکشد. هنوز بدحال است. نسیم و موتورسوار کنار حسابداری ایستادهاند. حسابدار پول ها را میشمارد.
حسابدار: دیگه داشتن زنتو جواب میکردن. دکتر گفته اگه تا چند روز دیگه پول نیاری وجراحی نشه، مردنش حتمیه. (نسیم اشک از چشم پاک میکند.) فعلاً با آمپول نیگرش داشتن. اینکه دوباره کمه! (روی کاغذ حساب میکند.) پول سه روز تخت و اکسیژنه.
نسیم: هنوز یه کار خوب گیر نیاوردم.
موتورسوار: تازه مهاجره. نابلده. دنبال یه کار میگرده.
حسابدار: تا دو روز دیگه جور کردی که کردی، والا من بیتقصیرم. میذارنش دم در.
نسیم: دیروز شش متر چاه کندم. زمینش سنگیه. متری پنجاه تومن بیشتر به افغانیها نمیدن. (رو به دوستش) با چاه کنی گذارم نمیشه.
موتورسوار: بریم تا شب.
ساختمانی نیمه تمام، روز.
از موتور پیاده میشوند. نسیم با طناب، خود را میبندد. جمعه به دست های تاول زدهاش تف میاندازد و با همة توان، چرخ چاه را کنترل میکند. دوربین با نسیم به ظلمت چاه میرود.
گود آجرپزی، شب.
موتورسوار وارد گود آجرپزی میشود. صدای پارس چند سگ که دیده نمیشوند صحنه را اشغال میکند. یک کامیون، زوزه کشان دور میشود. موتور در غبار آن ناپیدا میشود. یک تریلیِ کانتینردار پارک کرده است.
قهوهخانه گود، شب.
در یک گوشة دنج در محوطة پشتی قهوهخانه عدهای رانندة ترکیهای گُله به گُله نشستهاند. دو نفر از آن ها دومینو بازی میکنند. چند نفر از آن ها ویدیو نگاه میکنند. در تصویر تلویزیون، عدهای زن و مرد در حال رقصند. یکی از مشتریان از ورود نسیم و دوستش به تشویش میافتد. جمعه به تماشا مینشیند. موتورسوار در گوشهای با ایاز که تُرک مینماید، صحبت میکند. نسیم نگاهش را از موتورسوار به تلویزیون میدهد.
ایاز: این طور که معلومه تو به یه شانس احتیاج داری. با عملگی و چاه کنی، پول تخت بیمارستانم درنمیآری، باید یه کار خطرناک بکنی. دلشو داری؟
موتورسوار: پرجرئته، ولی اهل کار خلاف نیست.
ایاز: هیچکی اهل کار خلاف نیست. آدم، دزد که از شیکم ننهاش نمیآد؛ بعدشه که مجبور میشه. تریلی میتونی برونی؟
موتورسوار: دوچرخه سازه. یه بارم تو یه مسابقة دوچرخه سواری برنده شده. چند روز پا میزده. اون بار که از مرز، قاچاقی رد شدم به من پناه داد. آدمای بدبخت زود همدیگرو گیر میآرن.
ایاز: نمیدونم والله. تو این یکی، من سر رشته ندارم. گفتم: شاید وضع زنش بیریخته؛ خواستم یه کاری براش بکنم. خواستی همین، صبح با من راهیاش کن. (برمیخیزد) میرم روغن ماشینو عوض کنم (میرود، اما برمیگردد) شب که پیش ما میمونی؟
نیمه شب است. در یک دخمه، جمعی به خواب رفتهاند. ایاز خرّ و پف میکند. جمعه از سرما مچاله شده است. نسیم پالتوی خاکستریش را به روی او میکشد. موتورسوار از کنار بخاریِ هیزمی، خود را به کنار نسیم میرساند و دراز میکشد.
نسیم: برمیگردم سر چاه کنی. یه کار دیگه واسم گیر بیار!
موتورسوار: مثل سگ جون میکنی، ولی چه فایده. نباید بهت بگم، ولی زنت با این دست تنگی رفتنیه.
نسیم چشم بر هم میگذارد.
روز است. چاه میکند. جمعه، سطل به سطل از چاه خاک میکشد. چرخ چاه سخت میچرخد، سنگین است. جمعه تقلا میکند و کمک میخواهد. چرخ، او را از زمین بلند میکند و دور خود میچرخاند و به ته چاه میفرستد. نقره بال بال میزند و خون بالا میآورد. نسیم در جایش مینشیند. سپیده از پنجره تو زده است. بخاری دیگر خاموش است. سر موتورسوار، خِفت افتاده است. جمعه زیر پالتو از سرما مچاله شده است. نسیم، موتورسوار را تکان میدهد.
نسیم: پاشو! میخوام با ایاز برم. اما جمعه رو نمیبرم.
موتورسوار مینشیند. حواسش کمکم سر جا میآید. چشمهایش را میمالد و از عطش خواب، خود را میخاراند و به پنجره نگاه میکند.
موتورسوار: ایاز نیم ساعت پیش اومد سراغت. گفتم نمیآد. باید رفته باشن.
برمیخیزد و روی زیرشلواری آبیش، شلوار رویش را میپوشد. و از پنجره، بیرون را نگاه میکند. نسیم نیز برمیخیزد. در بیرون، چند ماشین پلیس، تریلی کانتینردار را محاصره کردهاند. ایاز و دو نفر دیگر با دستهای بالا ایستادهاند. پلیسها سعی میکنند صدایی برنخیزد. یک دسته از آنها به سمت قهوهخانه میآیند. موتورسوار، جمعه را کول میگیرد. نسیم، پالتویش را برمیدارد و از در پشتی میگریزند.
خیابانها، روز.
در یک باریکه از آفتاب، صفی از کارگران چاه کن تشکیل شده است. موتورسوار میایستد و نسیم و جمعه از ترک آن پیاده میشوند.
موتورسوار: ظهر بهم یه سری بزن! یه فکر دیگه به کلهام زده.
موتورسوار میرود. یک وانت پر از ماسه توقف میکند. مردی از سمت شاگرد، شیشه را پایین میکشد و سرش را بیرون میکند.
مرد: چاه کن متری پنجاه تومن.
همة کارگران به باربند هجوم میبرند. مرد از ماشین پیاده میشود.
مرد: چاه نفت که نمیخوام بکنم، دو نفر بسه، بقیه پائین.
کسی پایین نمیآید. عدهای همدیگر را هل میدهند. یکی از آنها محکم خود را به میلهها میچسباند.
مرد: حالا که این طوری شد متری چهل تومن. هر کی متری چهل تومن میکَنه، وایسه.
بعضی از آن ها پیاده میشوند و غُر میزنند. نسیم و جمعه و چند نفر دیگر هنوز روی باربند پر از ماسه ایستادهاند.
مرد: دو نفر بیشتر نمیخوام . سی آخرش. هر کی متری سی تومن میکَنه بمونه، بقیه پائین.
جمعه و نسیم و یکی دو نفر دیگر هم پایین میپرند. حالا سه نفر که از دیگران درماندهترند، بالای باربند ایستادهاند. دو نفر از آنها یکی دیگر را هم هل میدهند و ماشین حرکت میکند. کارگران جا مانده برای آن دو نفر نرخ شکن سنگ میپرانند. نسیم و جمعه توی صف ایستادهاند. چاه کنها برای ایستادن در آفتاب همدیگر را هل میدهند.
نسیم: جمعه!
جمعه: هان؟
نسیم: امروز کار گیرمون نمیآد. (جمعه چیزی نمیگوید.) اون یارو یادته؟
جمعه: کدوم یارو؟
نسیم: اونی که زیر ماشین خوابیده بود؟
خیابانها، روز.
جلوی یک قهوهخانه، نسیم زیر یک تریلی دراز کشیده است و سرش را زیر چرخ گذاشته است. جمعه هوای او را از آن سوی خیابان دارد. رانندة تریلی سوار میشود و ماشین را روشن میکند. جمعه میدود و خود را جلوی ماشین میاندازد. راننده او را میبیند. جمعه به زیر چرخ اشاره میکند. راننده از ماشین پیاده میشود. کمک رانندهاش نیز از آن سوی خیابان به راننده ملحق میشود و نسیم را از زیر چرخ با چَک و لگد بیرون میکشند.
راننده: پاشو ببینم نفله!
شاگر راننده: اوسا، کلک پوله، بدش دست من (توی گوش او میزند.)
نسیم: زنم توی بیمارستان داره میمیره.
راننده: (او را از دست شاگردش درمیآورد و مشغول زدن میشود) پدرسوخته! ما رو خر گیر آوردی. دیروز همین بساطو یه جای دیگه راه انداخته بودی.
پاسبانی سوت کشان سر میرسد. دست او را میگیرد. نسیم میگریزد. جمعیت و پاسبان سر به دنبالش میگذارند. جمعه به دنبال جمعیت در پی نسیم میرود.
میدان تمرین اسبدوانی، روز.
مردی که او را «معرکهگیر» میخوانند در میانة زمین، اسب سفیدی را میدواند. نسیم به همراه او میدود. کنار زمین، جمعه و موتورسوار ایستادهاند.
معرکهگیر: (در حال دواندن اسب با نسیم که به همراه او میدود صحبت میکند.) ما شیش ماه دیگه یه مسابقة دوچرخهسواری داریم. اما داخلیه. تابعیت اینجا رو بگیر، یا شناسنامه جعلی جور کن، من واسهات ردیف میکنم.
نسیم: من عجله دارم. زنم داره میمیره. به خرج عملش احتیاج دارم.
معرکهگیر: پس بگو یه پول گنده میخوای، زودم میخوای. . . من بایس بشینم فکر کنم. این طوری که نمیتونم. برو شب بیا، ببینم چیکار میتونم بکنم.
نسیم: من اسبو میدوونم!. تو بشین فکر کن!
معرکهگیر: چند قدم آن طرفتر مینشیند و سیگاری روشن میکند. نسیم، اسب را از جلوی مرد معرکهگیر میچرخاند. موتورسوار و جمعه در زمینة پشت سر او ایستادهاند.
معرکهگیر: اگه میتونی تندتر بگردونش! (به جمعه) ببینم، این بابای تو راست راستی قهرمان دوچرخهسواری افغانستان بود؟
جمعه: (جلو میرود. موتورسوار نیز میآید و کنار او مینشینند.) «آتهام» سه روز و سه شو سرِ «بایسکل» پای زده.
معرکهگیر: خوبه خوبه. با این جور آدمها میشه دوباره یک سیرک راه انداخت. (فریاد میزند.) من یه موقع یه سیرک داشتم.
نسیم: چی گفتی؟ (جلو میآید. نزدیک است بایستد.)
معرکهگیر: هیچی، بچرخ! بچرخ! دارم راهشو گیر میآرم. . . حاضری یه سیرک یه نفره راه بندازی؟
موتورسوار: محتاجه. هرچی بگی میکنه.
معرکهگیر: این یارو داره منو سر شوق میآره. (بلند میشود و میرود) ببینم، چند شبانه روز میتونی روی دوچرخه دَووم بیاری؟
نسیم: میتونم.
معرکهگیر: ده روز؟ ( نسیم سر تکان می دهد.) باور نمیکنم. ولی باشه. . . من بایس با یکی مشورت کنم. شب بیا پیشم جواب بگیر.
محل مسابقة موتورسواری، عصر.
موتورسواران از همدیگر سبقت میگیرند. داوری امتیازات را یادداشت میکند. در یک جایگاه کوچک، چند آدم متشخص نشستهاند. معرکهگیر، خودش را نزدیک مردی میکند که از این پس او را شرطبند اول میخوانیم.
معرکهگیر: یه دقه خصوصی کارت دارم.
شرطبند اول: باز تو بیوقت مزاحم شدی؟
معرکهگیر: خوشحالت میکنه. . . میتونم به اینای دیگه بگم اونا رو خوشحال کنم.
شرطبند اول: (برمیخیزد و از جایگاه فاصله میگیرد.)
معرکهگیر: یه آدم مستأصل گیر آوردم. برای شرطبندی جون میده. یه روزی قهرمان بوده.
شرطبند اول: بهت کلک نزده باشه.
معرکهگیر: نه، نه، واقعاً درمونده است. قهرمان دوچرخهسواری استقامت بوده. رکوردش سه روزه. حالا زنش داره میمیره. حاضر هفت شبانه روز یه نفس دور بزنه.
شرطبند اول: چه جوری راه میاندازی که کسی نفهمه من تو برنامه دست دارم؟
معرکهگیر: توی انبار سیرک قبلی راه میاندازم. تو اجازهشو از صاحب زمین بگیر، بقیة کارها با من.
انبار متروکة سیرک قدیمی، شب.
با چراغ زنبوری، داخل انبار را میگردند. معرکهگیر، یک دسته بلیط گیر میآورد.
معرکهگیر: این بلیط اون سیرک باشکوه هندیاست. چه نونی توش خوردیم. یه روزی برای خودم آدمی بودم. حالا شدم آدم مردم. (دوچرخهای را از لای آشغال ها بیرون میکشد.) یه تویی رویی عوض کنم، روغنکاری بشه، حرف نداره.
زنگ دوچرخه را به صدا در میآورد. صدای زنگزدگی خفهای میدهد. جمعه، لای آشغال ها یک ماسک گیر آورده است و آن را به صورت زده است.
نسیم: بذار زمین مال مردمه.
معرکه گیر: ولش کن بذار بازی کنه! یه موقع صدتا از این بچهها دور و بر من میلولیدند. خودم می رفتم دم سیرک، مشتری جمع میکردم. (توی حس میرود؛ گویی برای سیرک قبلی مشتری جمع میکند.) بشتابید! سیرک باشکوه هند. غفلت موجب پشیمانی است. برنامة بندبازی، رقص مرگ، کشتی در قفس شیر.
انبار متروکة سیرک قدیمی، روز اول.
از نمای دیگر، معرکه گیر در حال جلب مشتری است. دیالوگهایش ادامة همان دیالوگهای صحنة پیش است. نسیم، سوار دوچرخه است و داخل محوطه دور میزند. عدهای از مردم جمع شدهاند و روی نیمکتها و پیت حلبیهای اطراف انبار نشستهاند. تعدادی آدم کنجکاو از همان دم در، داخل را نگاه میکنند.
معرکهگیر: (با فریاد) این مرد افغانی، معجزه میکنه. اسمش نسیمه، ولی طوفان میکنه. تمام دنیا رو با همین دوچرخة زپرتی گشته. توی هندوستان یه قطارو با چشماش نیگر داشته. توی چین رو یه انگشت دو تا گاو رو بلند کرده. حالا تو این جا قراره هفت شبانه روز روی این دوچرخه زندگی کنه و دور بزنه. هرکی قبول نداره، مهمون ما باشه و تموشا کنه. روز اول بلیطش نصفه بهاست.
دوچرخهسوار، تک زنگی میزند. معرکهگیر از یک فلاکس قراضه، مایعی سیاه رنگ داخل یک لیوان میریزد و به دست نسیم میدهد. او با یک دست، دوچرخه را میراند و با دست دیگر لیوان را سر میکشد. پالتوی خاکستریش را به تن کرده است. معرکهگیر بر سردر انبار متروکه یک تابلوی قدی را نصب میکند که روی آن، عبارت «سیرک افغانستان» نوشته شده است و تصویر یک دوچرخهسوار بیهویت روی آن نقاشی شده است. دو طوّاف شلغمفروش و لبوفروش با گاریهایشان وارد میشوند.
معرکهگیر: (جلوی آنها را میگیرد.) برای جنس فروختن دو تا بلیط باید بگیرین.
میدان مسابقة موتور سواری، روز اول.
موتورسواران از حلقة آتش میپرند. شرطبندان بزرگ در جایگاه مخصوص هستند. مردم نیز به تماشا آمدهاند.
شرطبند اول: یه سوژة خوب. خبر آوردند از دیروز یه افغانی سوار دوچرخه شده که هفت شبانه روز دور بزنه. چی فکر میکنی؟
شرطبند دوم: (فکر میکند.) به دلم افتاده که نمیتونه.
شرطبند اول: من روش دو میلیون میذارم که بتونه. اون باید بتونه. حاضری روش شرط ببندیم؟
شرطبند سوم: من تا سوژه رو نبینم باور نمیکنم.
انبار متروکه، روز اول.
شلوغتر شده است. چند طوّاف در اطراف جنس میفروشند. مردی در کنار زمین سلمانی میکند. جماعتی از افغانیها و دیگران به تماشا ایستادهاند. نسیم سوار بر دوچرخه دور میزند. بعضی با صدای بلند، لبو، شلغم، باقلا، تخمه و آش میفروشند. کسی قهوهخانة سرپایی راه انداخته است. زنی برای دخترش بادکنک میخرد.
دختربچه: مامان! این آقا برای چی دوچرخه سوار شده؟
زن: برای این که مردم تفریح کنن.
شرطبندان با ماشینهایشان از در بزرگ وارد میشوند و در گوشهای به تماشا میایستند.
معرکهگیر: (با فریاد) قهرمان افغان از دیروز روی این دوچرخه زندگی کرده. هرکی حالشو داره مهمون ما باشه تا شاهد یه رکورد جهانی باشه. به ریختش نیگا نکن. قهرمانهای روسیه رو شکست داده.
دوچرخهسوار، دو تک زنگ میزند.
معرکهگیر: (به جمعه) قضای حاجت داره. آفتابه رو بده بهش.
جمعه، آفتابهای را به پدرش میدهد و نسیم زیر پالتو روی همان دوچرخهای که میراند، ادرار میکند. جماعت، هو میکنند و متلک میگویند. بعضی روی میچرخانند. جمعه تحقیر میشود. آفتابه را از دست نسیم میگیرد و دور میشود. در همین اثنا یک زن کولی به همراه دخترش وارد جمعیت میشود و بساطش را زمین میگذارد.
زن کولی: سیخ کباب، قندشکن، چخماق، بادبزن، آتیش گردون، کفبینیام میکنیم.
حواس معرکهگیر، متوجه زن کولی میشود . دوچرخهسوار، تک زنگی میزند.
معرکهگیر: (به جمعه) گشنشه.
شرطبند دوم: از حالا داره گیج گیجی میره. دو میلیون میذارم که نمیتونه. من رو حرف دلم شرط میبندم. ولی بعدش روش برنامه میریزم.
شرطبند اول: یه داور صدا کن! (به سومی) رو تو حساب کنیم؟
شرطبند سوم: من رو حیوون و ماشین شرط میبندم. به حیوون بیشتر میشه اعتماد کرد. آدمو میشه خرید.
شرطبند اول: (در گوش نوچهاش) بفرست سراغ آمبولانس! از فرمانداریام اجازه بگیر!
مینی بوسی داخل انبار میایستد و عدهای نوجوان با لباس راه راه زندانیان و سرهای تراشیده، همراه با چند محافظ و مربیشان پیاده میشوند. در دست هر یک گلی است. معرکهگیر به استقبالشان میرود. شرطبندان بیرون میروند. نوجوانان زندانی، دور زمین به صف میایستند. معرکهگیر برای مربی دارالتأدیب صندلی میگذارد. مربی روی صندلی میرود.
یک محافظ: (به معرکهگیر) یه دقه درها رو ببند، کسی در نره!
مربی: (رو صندلی، سخنرانی میکند.) شما رو آوردیم این جا که درس زندگی بگیرین. تو زندگی شما به یه جایی میرسین که دو راه جلوی روی شماست. دزدی و کار خلاف، و مبارزهای سالم برای زنده موندن. اون جاست که باید یکی رو انتخاب کنین. یکی عین این مرد راه شرافتمندانه زندگی کردنو انتخاب میکنه؛ یکی عین تو (به یک نوجوان زندانی) راه دزدی رو.
نوجوان زندانی: مادرم داشت میمرد آقا.
مربی: همسر این مرد هم داره میمیره. ولی اون راه شرافتمندانه رو انتخاب کرده. یا مثلاً تو (به نوجوان دیگر)، تو یک نمک نشناسی. کسی رو که به تو اعتماد کرده بود و تو رو توی خونهاش راه داده بود، با چاقو زدی و شبونه از خونهاش فرار کردی.
نوجوان دوم: بهم نظر بد داشت آقا.
مربی: تو به همه بدبینی. باید خودتو عوض کنی. حالا همگی، این مرد شرافتمند و مبارز رو گلباران میکنیم.
نوجوانها به سر دوچرخهسوار گُل میریزند؛ چنان که گویی به او سنگ میزنند.
مربی: (در گوشه معرکهگیر) من میتونم برات مشتری بیارم خیلی جاها هست که بودجه برای فعالیت فوق برنامه دارن نمیتونن جذبش کنن.
معرکهگیر: ما از خدامونه. شما بیار، باهاتون نصف بهاء حساب میکنیم.
بیمارستان، شب اول.
جمعه به سراغ حسابداری میرود. پول را روی پیشخوان میگذارد. حسابدار او را میبیند. میخواهد حرفی بزند که جمعه میدود و دور میشود. وقتی جمعه به اتاقی میرسد که نقره در آن بستری است، نقره را از روی تخت به زمین گذاشتهاند و ماسک اکسیژن را از بینی او برداشتهاند و دوباره در حال جان کندن است. جمعه در دهان او فوت میکند. دو پرستار سر میرسند و او را روی تخت میگذارند و ماسک اکسیژن را به صورتش وصل میکنند. کمکم حالش طبیعی میشود. برای نقره، درون یک ظرف سوپ و مرغ میآورند و روی میزی میگذارند. جمعه به جای او با ولع مشغول خوردن میشود. نقره به او نگاه میکند و به موهایش دست میکشد. جمعه به او میخندد و به خوردن ادامه میدهد و با بستة قند و نمک بازی میکند.
جمعه: (با دهان پر) غم آتهرو نخور! کُلگی سِیلِش میکنن. سر بایسکل کار میکنه. ( نمای کوتاهی از تصویر نقره: شوهرش نسیم، درون یک اتاقک شیشهای در حال ساختن دوچرخهای است که دستههایش مثل دو بال بلند پرواز است و زین آن به عقابی میماند. تماشاچیان با اعجاب او را مینگرند.) بوبو ! خداحافظ.
انبار متروکه، شب اول، برهوت و جاده، زمان گذشته.
چراغهای زنبوری روشن است. گلها زیر چرخها پلاسیده و له شدهاند. نسیم میچرخد. انبار، خلوت شده است. موتورسوار با موتورش آن جاست. طوّافان هستند. زن کولی آن جاست و سلمانی سر معرکهگیر را اصلاح میکند. پاهای نسیم بر رکاب، حرکات موزونی دارد. برای لحظهای دستش را روی یک چشمش میگذارد تا آن را استراحت دهد؛ خواب یک چشمی.
ـ نمای کوتاهی از وی و دوچرخهسواران مسابقه، در حالی که شمارهای به پشت دارد در یک برهوت رکاب میزند.
دستش را از روی این چشمش برمیدارد و چشم دیگر را استراحت میدهد.
ـ نمایی از داخل یک مینیبوس حامل مهاجران افغانستان، در حالی که یک هلیکوپتر روسی از شیشة آن وارد قاب تصویر میشود و مینیبوس جلویی را به آتش میکشد و از تصویر بیرون میرود. زن و مرد افغانی از مینیبوس عقبی پایین میآیند و میگریزند. نسیم و جمعه و نقره در میان آنها هستند. نقره، بال بال میزند. معرکهگیر، لیوان آبی را به او میدهد. نسیم صورتش را با آب میشوید و با انگشت، آب چشم و ابرویش را میگیرد.
ماشین آمبولانسِ ارسالیِ شرطبند اول از راه میرسد. مرد پرستاری که آن را میراند، درهای عقب آمبولانس را رو به محوطة دوچرخهسواری میگشاید. داخل آمبولانس، انواع وسایل آزمایشگاهی و یک برانکار است. دکتر اول که او را در اولین بیمارستان دیدهایم، از آمبولانس پایین میآید و دوچرخهسوار را میبیند.
دکتر اول: (به پرستار مرد) همین کارا رو میکنن که مریضیهای ناشناخته میگیرن.
ماشین دیگری میآید و داوری که او را قبلاً در مسابقة موتورسواری دیدهایم از آن پیاده میشود. نوچة شرطبند اول برای او میز و صندلی و سایهبانش را میآورد. داور، گرمکن را میپوشد و کرونومترش را به گردن میآویزد و سوت میزند که چند تماشاچی باقی مانده کمی عقبتر بایستند. روی دفترچهاش چیزی مینویسد و زل میزند به دوچرخهسوار. از توی همان ماشین، یکنفر برقکار با لباس کار، چند پروژکتور را اطراف محوطه نصب میکند و نور آن را به دوچرخهسوار میاندازد. نور، چشم نسیم را میآزارد و به اعتراض زنگ میزند. معرکهگیر آفتابه را به دست او میدهد. پرستار مرد، دوان دوان با لولة آزمایشگاه میرود و آفتابه را کنار میزند و لولة آزمایشگاه را به دست دوچرخهسوار میدهد.
پرستار مرد: لطفاً این تو! پیشابو بریزین بیرون، ته ادرار رو بریزین تو لوله!
آشی، هو میکند و سلمانی میخندد. پرستار مرد، لولة آزمایشگاهی ادرار را از نسیم پس میگیرد.
لبو فروش: نریزه زمین، کیمیاست.
شلغمفروش: میخوان طلاشو بگیرن.
داور به اعتراض سوت میزند. پرستار مرد به کمک دکتر اول با مهارت و سرعت، ادرار را در لولههای مختلف میریزند و با دواهای رنگی دیگر مخلوط میکنند. هرکدام به رنگی در میآید. جمعه از راه میرسد و بر ترک جلوی دوچرخه سوار میشود. نسیم، او را بو میکند.
نسیم: بوبو چطور بود؟
جمعه: از روی چپرکت مانده زمین.
بستة قند را باز میکند و قند به دهان پدرش میگذارد. بعد بستة نمک را باز میکند و به دهان پدرش میریزد. نسیم به سرفه میافتد. شرطبند دوم با نوچههایش از راه میرسد و کنار داور مینشیند. داور، خشک و رسمی با او سلام و علیک میکند. نسیم که به سرفه افتاده است زنگ میزند. معرکهگیر برایش در لیوان، مایعی میریزد. پرستار، دوان دوان میآید و خودش در یک ظرف آزمایشگاهی، مایعی رنگی را به او میدهد.
پرستار مرد: (به معرکهگیر) شما لطفاً نه چیزی بهش بدین، نه چیزی ازش بگیرین! اون به تقویت احتیاج داره.
دوچرخه سوار، لیوان شربت تقویت را سر میکشد.
شرطبند دوم: (به داور) رقیب من داره دوپینگ میکنه. اون حق نداره بهش چیزی بده. از کجا که توش مرفین نباشه، بهش انرژی بده؟!
داور: بالاخره باید یه چیزی بخوره. تو هم بیا نظارت کن!
شرطبند دوم: (به اعتراض از جایش برمیخیزد) منم دکتر میآرم، یکی در میون بهش غذا میدیم.
آمبولانس دوم میایستد و درش را به همان ترتیب رو به محل دوچرخهسواری میگشاید. دکتر بیمارستان دوم ـ که از نسیم امضا گرفته بود ـ به همراه یک پرستار زن آمدهاند.
درون آمبولانس اول:
دکتر اول: (به پرستار مرد) وضع ادرارش خوبه. اگه بشه وقتی بهش غذا میدی یه «ب کمپلکس» بهش تزریق کنی، انرژیاش بیشتر میشه.
درون آمبولانس دوم:
پرستار زن: دکتر تا کی اینجائم؟
دکتر دوم: (مشغول مخلوط کردن دو محلول است) ما باید اونو بندازیم زمین. این محلولو بخوره شب دیگه اینجا نیستیم.
دوچرخهسوار زنگ میزند. داور به آمبولانس دوم اشاره میکند. پرستار زن، محلول ساخته شدة دکتر دوم را به دوچرخهسوار میرساند. نسیم محلول را سر میکشد.
ماشین دیگری از راه میرسد و داور تعویض میشود. حالا همه خوابیدهاند، جز داور و جمعه که جلو دوچرخة پدرش نشسته است. کمکم او هم سرش را میگذارد که روی چرخ بخوابد. نسیم نیز دهندره میکند. جمعه پایین میپرد و روی زمین میخزد و از سرما به خود مچاله میشود. نسیم، پالتویش را درمیآورد و روی پسرش میاندازد. جمعه از سرما عین گربه زیر پالتو چهارچنگولی میشود. داور نیز دهندره میکند و برای این که خواب را دور کند، رادیوی ترانزیستوری را روشن میکند. موسیقی تندی پخش میشود. رکاب دوچرخه سوار، سریعتر میچرخد. هوا چنان سرد است که های دهان نسیم پیداست.
انبار متروکه، روز دوم.
عدهای صبحانه میخورند. معرکهگیر، خواب آلوده به استقبال مینیبوس سالخوردگان رفته است. موتورسوار، هندل میزند و با موتورش به همراه دوچرخه میچرخد.
موتورسوار: کاری نداری؟
نسیم، نای جواب دادن ندارد. سر را به علامت نفی تکان میدهد. سالخوردگان مرد و زن، بعضی بر چرخها و بعضی با عصا دور زمین مینشینند. مربی دارالتأدیب به همراه آنهاست.
زن کولی: سیخ کباب، قندشکن، چخماق، بادبزن، آتیش گردون، کفبینیام میکنیم. مادر طالع میبینم.
مربی دارالتأدیب که این بار کت و شلوار شیکی پوشیده است، پشت بلندگوی دستی صحبت میکند. یکی از پیرمردها سمعکش را با دستهای لرزان و بیرمق، توی گوشش میگذارد.
مربی: این مرد به ما درس پایداری میده. به این که در سختترین لحظات بایستی به زندگی امیدوار بود. طول عمر آدمیزاد، مجهولی است که امیدواری اونو معلوم میکنه.
از دید نسیم، مشتی پیرمرد و پیرزن حلوایی. یکی از آنها به رعشه افتاده است. حواس نسیم متوجه او میشود و در هر چرخش، نگاهش را به او تیز میکند. پیرمرد مشغول جان دادن است. روی صورت خستة نسیم، یأس مینشیند.
زن کولی: (کف دست پیرزن را میبیند.) کف دستت نوشته یه عمر بدبختی و دربدری کشیدی. بچههات یا شوهرت بیوفان. ولت کردن و رفتن سی کار خودشون. حالا خیلی ناامیدی. گاهی دلت میخواد بمیری. گاهی هم دلت یه عمر طولانی می خواد. دلت میخواد جوون بشی و همه چیزو از سر بگیری.
مربی: خوشبختی در درون ماست. چشمهامونو ببندیم به خودمون تلقین کنیم که ما خیلی امیدواریم (پیرزنها و پیرمردها چشمهایشان را میبندند. پیرمرد در حال احتضار، رعشههای ریزی گرفته است.) ما خیلی امیدواریم. همة ما برای زندگی بهتر مثل این مرد دوچرخهسوار بایستی مقاومت کنیم. چشمهامونو ببندیم و زیر لب بگیم ما خیلی امیدواریم.
سالخوردگان، زیر لب زمزمه میکنند. محتضر، چشم میبندد و جان میدهد. زن کولی جیغ میکشد.
زن کولی: یکیشون مُرد.
دکترها و داور به وسط زمین میریزند. نزدیک است دوچرخه بیفتد. نسیم زنگ میزند. مربی سعی میکند مرگ پیرمرد روی دیگران تأثیر نگذارد.
مربی: نیگا نکنین. به چیزهایی که ناامیدتون میکنه، نیگا نکنین. لبخند بزنین. زندگی زیباست.
پیرمردی، نخودی اما بیصدا میخندد. یکی از آن ها سمعک و عینکش را برمیدارد که دیگر چیزی نفهمد. پرستارها پیرمرد را با برانکارد از زمین بیرون میبرند.
انبار متروکه، شب دوم.
چراغها روشن میشود و چند سایه در هم می روند. دوچرخه بر کف زمین میچرخد. مرد کوری که عینک دودی دارد، آکاردئون میزند. زن کولی برای معرکهگیر کف بینی میکند.
زن کولی: خطهای کف دستت میگه تو زنهای زیادی رو بدبخت کردی. یه گله بچه داری که از حال و روز هیچ کدومشون خبر نداری. حالا هم چشمت پی یکی دیگه است. (خودش را میپوشاند.) مرده شور چشمهای هیزتو ببرن.
جمعه: (دست دختر کولی را گرفته است.) خانوم میآی کف دست ننة منو ببینی؟
زن کولی: ننهات نمیمیره، نترس. زنها سگ جونن. فکر میکنی چی کف دست ننهات نوشته؟ اگه عمرش به دنیا باشه، یه چندتا خواهر برادر واسه تو. (به دخترش) دست این پسره رو ول کن بیا اینجا! (کف دست جمعه و معرکهگیر را نگاه میکند.) اینم یکی مثل اونای دیگه. مردها مثل همند، به بچگی شون نیگا نکن دختر! بچگی شونو از ما زنها به ارث بردن.
یک کامیون با بار آجر وارد میشود. معرکهگیر بلند میشود تا جلویش را بگیرد. کامیون عقب عقب تا کنار زمین میآید و کمپرسش را میزند. آجرها جلوی دوچرخه سوار خالی میشود و مسیر او عوض میشود. نوچة شرطبند دوم با یک کاغذ سر میرسد.
نوچة شرطبند دوم: (کاغذی را نشان میدهد) اجازة ساختمون گرفتیم. اینجا اتاق خوابشه.
نوچة دوم: چهاردیواری اختیاری.
معرکهگیر و موتورسوار و نوچههای شرطبند اول، آجرها را از جلو دوچرخهسوار کنار میزنند تا راه او باز شود. یک کمپرسی دیگر ماسه خالی میکند. حالا دوچرخهسوار، زنگ زنان دور طوّافان میچرخد و داور روی میز میرود تا او را کنترل کند. عملهها و بناها مشغول کار میشوند. دو نوچة شرطبند دوم به عملهها و بناها کمک میکنند. مرد کور، آکاردئون میزند. معرکهگیر، او را به کناری هل میدهد.
معرکهگیر: لامصب، وقت گیرآوردی؟!
خانة شرطبند اول، نیمه شب.
شرطبند اول، دستپاچه و خواب آلود، روبدُشامبرش را درمیآورد. با شورت و زیرپوش است و کت و شلوار میپوشد. معرکهگیر و نوچههای شرطبند اول حضور دارند.
معرکهگیر: یه کاری بکن! الان میافته.
شرطبند اول: دیگه دیر شده. بیارش بیرون! مگه نمیشه یه گوشة دیگة این شهر بچرخه؟
معرکهگیر: وسط شهر کی بلیط میخره؟
شرطبند اول: دو میلیون من داره میره، تو فکر روزی هزارتا بلیطی. (لباسهایش را پوشیده است.) بیارش بیرون! از طوّاف ها سرقفلی بگیر! منم میفرستم ازت بلیط بخرن.
بیرون میدوند.
انبار متروکه، خیابانها، صبح روز سوم.
یک ساختمان تا سقف بالا آمده است. دوچرخهسوار توی یک اتاق دیوار چیده شده گیر افتاده است و میچرخد. معرکهگیر از دم در، همه را به بیرون میخواند. نوچههای شرطبند اول، دیوار چیده شده را خراب میکنند و دوچرخه سوار بیرون میآید. در خیابان، ماشین شرطبند اول و دو آمبولانس از عقب چرخهای طوافی به آرامی حرکت میکنند. جلوی همه، نسیم که بر ترک جلوی دوچرخهاش جمعه نشسته، رکاب میزند. دوست موتورسوارش دور او میچرخد. تعداد زیادی افغانی کارگر منتظر کارند و در باریکة آفتاب ایستادهاند که چشمشان به جماعتِ در حرکت میافتد. به دنبال آنها راه میافتند. حالا گویی تظاهرات افغانیهاست. بیلچه ها و کلنگهایشان را در هوا تکان میدهند.
کنسولگری روسیه، همان زمان.
نگهبانان کنسولگری روسیه از انتهای خیابان، جماعت افغانی در حرکت را میبینند. تابلوی «سیرک افغانستان» در دست معرکهگیر است. یکی از نگهبانان، خود را پای بیسیم میرساند.
نگهبان: افغانیها دارن میآن کنسولگری رو بگیرن.
نگهبانان دیگر، درها را میبندند و مسلح میشوند.
فرمانداری، لحظهای بعد.
فرماندار در دفتر کار خویش مشغول کار است. تلفن زنگ میزند.
منشی: (از پشت گوشی) از کنسولگری روسیه تماس گرفتند که افغانیها با بیل و کلنگ، تظاهرات راه انداختند و قصد دارن اون جا رو تسخیر کنن.
فرماندار: با نیروهای انتظامی تماس بگیر! ماشین منم حاضر کن برم سر محل!
خیابانها، میدانی در شهر، روز سوم.
فرماندار، درون ماشین خود از جلوی کنسولگری روسیه عبور میکند. خبری نیست.
فرماندار: (به رانندهاش) اینجا که خبری نیست.
راننده: (به جلو اشاره میکند) اونجا یه عده جمعن. گمونم همون افغانیه است که قراره ده روز روی دوچرخه پا بزنه. قبلاً اجازه گرفتن.
ماشین فرماندار به میدان میرسد و آنها را دور میزند و میایستد. فرماندار بیرون میآید. از دید او، نسیم بر دوچرخه دور میزند. ته ریشش بلندتر شده است. زیر چشم هایش سیاهی میزند. پیشانیش را به دستمال بسته و مسیرش را عوض میکند و از سمت خلاف دور میزند. در اطراف میدان از بالکنهای مشرف، عدهای به تماشا ایستادهاند. طوافان، لبوفروش، شلغم فروش، باقلافروش، آش فروش، پیراهن فروش، سلمانی، جگرکی، سیرابی فروش و زن کولی و دیگران با بساطشان بازارچهای راه انداختهاند. تابلوی «سیرک افغانستان» به تیری نصب شده است. داور زیر سایه بانش نشسته است و افغانیها و دیگران به تماشا ایستادهاند. بعضی بر صندلیها و نیمکتها و پیتهای حلبی نشستهاند. معرکهگیر کلافه است و بهانه میگیرد و جوان ترقه فروش را عقب میزند. همان وانتی که چند روز قبل برای بردن چاهکن آمده بود، سر میرسد.
مرد: دو تا چاهکن میخوام متری سی تومن. (کسی به او اعتنا نمیکند. افغانها مشغول تماشا هستند.) سی نبود؟ سی و پنج. . . سی و پنج؟ متری چهل آخرش.
دو سه نفر به سمت او میروند. یک خبرنگار غربی از نسیم عکس میگیرد. تصویر نسیم بر دوچرخه، در حالت های مختلف، عکس میشود. خبرنگار غربی دنبال زوایای دیگر میگردد. درون آینة سلمانی، یک ماشین سیاه رنگ میایستد.
رانندة فرماندار: جناب! ماشین کنسولگریه.
مردی که مترجم است بی سیم به دست از ماشین کنسولگری بیرون میآید و به سمت فرماندار میرود.
مترجم: آقای فرماندار؟
فرماندار: شما؟
مترجم: مترجم کنسولگری. جناب کنسول، توی ماشین هستن. از شما دعوت کردن برای مذاکره به ماشین تشریف بیارین.
فرماندار: همین جا خوبه. کاری هست بفرمائین.
مترجم به زبان روسی به وسیلة بیسیم با درون ماشین صحبت میکند. کنسول از داخل ماشین دودی رنگ که او را در خود مخفی کرده چیزی جواب میدهد. کمکم، توجه افغانی ها جلب میشود و دور مترجم و فرماندار جمع میشوند. بعضی از افغانیها برای خبرنگاری که عکس میگیرد بیل وکلنگ بلند میکنند و ژست شعار میگیرند.
فرمت این مقاله به صورت Word و با قابلیت ویرایش میباشد
تعداد صفحات این مقاله 37 صفحه
پس از پرداخت ، میتوانید مقاله را به صورت انلاین دانلود کنید
دانلود مقاله فیلمنامه بایسیکلران