زندگی نامه به دنبال سرنخ 10 – 12
او الگوی ایمان 31 – 49
نمونه کامل اخلاق اسلامی 92 – 99
با آنکه از مال دنیا به حداقل قانع بود در حفظ آراستگی ظاهری و انبساط شاخص بود 115 – 119
طرفدار نظم و تشکیلات بود 134 – 144
****
زندگی نامه :
1312 : تولد در قزوین
1319 : ورود به دبستان
1327 : عزیمت به تهران، شاگردی در بازار، دستفروشی در سبزه میدان
1330 : استخدام در نیروی هوایی
1334 : اخذ مدرک دیپلم، استعفا از نیروی هوایی، تدریس در شهرستان بیجار
1335 : ورود به دانشسرای عالی تربیت معلم
1338 : اخذ لیسانس ریاضی از دانشسرای عالی، تدریس در شهرستان خوانسار
1339 : بازگشت به تهران، تدریس در مدرسه کمال
1341 : ازدواج با خانم عاتقه صدیقی (رجایی)
1342 : دستگیری توسط ساواک، آزادی پس از 50 روز، تدریس در مدارس مختلف تهران
1346 : همکاری با جمعیت هیأت های موتلفه
1350 : مسافرت به فرانسه، ترکیه و سوریه
1353 : دستگیری توسط ساواک
1357 : آزادی از زندان پس از 4 سال اسارت، پیوستن به صفوف مبارزان
1358 : تصدی کفالت وزارت آموزش و پرورش و سپس وزارت آموزش و پرورش
1359 : انتخاب به عنوان نماینده مجلس شورای اسلامی از سوی مردم تهران
1359 : انتصاب به عنوان نخست وزیر ایران
1360 : انتخاب شدن از سوی مردم ایران به عنوان ریاست جمهوری اسلامی ایران
8/6/1360 : شهادت بر اثر انفجار بمبی که توسط منافقین در ساختمان نخست وزیری کار گذاشته بود (به همراه حجت الاسلام و المسلمین محمد جواد باهنر نخست وزیر)
به دنبال سرنخ :
در سوم اسفند ماه 1354 ، هنگامی که رییس دادگاه تجدیدنظر تهران، کیفرخواست متهم غیرارتشی «محمدعلی رجایی» را امضاء می کرد، حتی به خواب هم نمی دید که همین شخص سه سال و اندی بعد نخست وزیر و سپس رییس جمهور ایران خواهد شد. نه او، نه دادرس دادگاه تجدیدنظر و نه کسانی که رجایی را ماهها تحت بازجویی قرار داده بودند، هرگز تصور نمی کردند که در آینده ای نه چندان دور، بار خود را از این آب و خاک بر خواهند بست و متهمی که از شدت شکنجه نای ایستادن در برابرشان را نداشت، بعد از رهبر بزرگ انقلاب، شخص دوم مملکت خواهد شد.
محمدعلی رجایی در ششم آذرماه 1353 دستگیر شده بود. اتهام او در کیفرخواست اقدام علیه امنیت کشور اعلام شده و اضافه شده بود که :
«با دستگیری محمدحسین کورنگ بروجردی و روح ا... انصاری و .... در نتیجه دستگیری [محمدعلی رجایی] و پس از تحقیقات لازم منجر به صدور قرار مجرمیت و تنظیم کیفر خواست گردید ... »
ماجرا از این قرار بود که رجایی، کتاب ها و جزوه های ممنوعه ی خود را در آب انبار متروکه منزل خواهرش پنهان کرده بود. روزی باران شدیدی می بارد و خواهر رجایی برای جلوگیری از خیس شدن کتابها، آنها را از آب انبار بیرون می آورد. خواهرزاده ی رجایی یکی از کتاب ها را بر می دارد و پس از مطالعه آن را به یکی از هم کلاسی هایش می دهد. او نیز پس از مطالعه کتاب، آن را به دیگری می دهد و کتاب دست به دست می چرخد تا این قضیه لو می رود. رجایی وقتی می فهمد که کتاب توسط خواهر زاده اش در دسترس دیگران قرار گرفته است، خود را آماده دستگیری توسط مأموران می کند، اما پس از گذشت سه ماه هیچ اتفاقی نمی افتد. تا این که روزی خواهر رجایی به همسر او خبر می دهد که پسرش را دستگیر کرده اند.
عصر همان روز، مأموران ساواک به خانه ی رجایی هجوم آوردند، اما نتوانستند مدرکی پیدا کنند، تعدادی کتاب و نوار در منزل مانده بود که همسر رجایی آن ها را در باغچه مخفی کرده و چند شاخه گل شمعدانی هم روی آن ها کاشته بود. مأموران، همسر رجایی را تهدید کردند که هر چه زودتر محل شوهرش را به آن ها بگوید، اما او چیزی نگفت و چنان وانمود کرد که گویی از فعالیت های سیاسی شوهرش کوچک ترین اطلاعی ندارد. مأموران در حال جستجوی گوشه کنار خانه بودند که ناگهان زنگ تلفن به صدا درآمد، همسر رجایی با خونسردی گوشی را برداشت. معلم دخترشان زنگ زده بود تا درباره ی وضعیت درسی او با مادرش صحبت کند. همسر رجایی بسیار ساده با معلم دخترش گفت و گو کرد اما ناگهان به یادآورد که ماموران به خونسردی او در ان شرایط شک خواهند کرد.
این بود که به معلم دخترش گفت : «من الان نمی توانم صحبت کنم، بعداً زنگ بزن.» مأموران با شنیدن این حرف فکر کردند این جمله رمزی بین او و رجایی است. همسر رجایی با خود فکر کرد که باید کاری کند که مأموران از خانه خارج شوند، زیرا در این صورت می توانست با رجایی تماس بگیرد و او را از ماجرا با خبر کند. کمی فکر کرد و تصمیم گرفت که با داد و بیداد همسایه ها را خبر کند. با این فکر به طرف بالکن رفت و ناگهان فریاد کشید. «آی دزد، آی دزد!» و همسایه ها را متوجه خود کرد. مأموران ساواک با عجله از خانه خارج شدند و تنها یک نفر در خانه ماند تا گفتگوهای تلفنی را کنترل کند.
کوچه و محله تا شعاع چند صدمتری برای دستگیری رجایی محاصره شد. مأموری که در خانه مانده بود، با دقت مراقب همسر رجایی بود تا با کسی تماس نگیرد. آن شب، شب تولد امام رضا (ع) بود و رجایی از جلسه ای مخفیانه به خانه باز می گشت. به محض ورود به خانه، مأموران بر سرش ریختند و او دستگیر کردند. رجایی همراه با چهار نفر از کسانی که پرونده سیاسی داشتند و برای براندازی رژیم شاه مبارزه می کردند، هر هفته در مجلس درس آیت الله بهشتی حاضر می شدند. آن شب رجایی از خانه یکی از اعضای جلسه به خانه خود باز می گشت که دستگیر شد. چشمانش را بستند و او را سوار ماشین کردند. در ماشین، یکی از مأمووران پرسید :
«منزل رفقایت بودی؟»
او در جوابش گفت : «بله».
اما ساعتی بعد که در سلول انفرادی تنها شد به یادآورد که چه اشتباه بزرگی کرده است. اگر در بازجویی نام دوستانش را از او می پرسیدند، کار خراب تر می شد و بی شک آن گروه پانزده نفری به همراه آیت الله بهشتی گرفتار می شدند. تمام آن شب را با خود کلنجار رفت و تصمیم گرفت در طول بازجویی کوچک ترین اشاره ای به موضوع «بازگشت از خانه یکی از رفقا» نکند. صبح او را برای بازجویی بردند. ورقه ای در برابرش گذاشتند تا شرح وقایع روز پیش را در آن بنویسد. وقایع آن روز را نوشت، تا رسید به وقایع شب : «شب سوار اتوبوس دو طبقه شدم جهت رفتن به مسجد جلیلی. خیابان محل عبور ما شلوغ بود و چنان بودکه بالاخره آخر شب از ترافیک خلاص شدیم. دیگر دیر شده بود و نتوانستم به مسجد بروم و راهی منزل شدم.
رجایی نمیدانست که بازجوی او همان مأموری است که دیروز او را دستگیر کرده است. باز جو سخت خشمگین شد و فریاد کشید : «تو دیشب از خانه رفقایت برمی گشتی.» اما رجایی به کلی منکر شد که چنین حرفی زده است. آن چه برای ساواک اهمیت فراوانی داشت، اطلاعات رجایی درباره تشکیلات و اعضای آن بود. به همین خاطر، باز جو وقتی نتوانست حرفی از دهان رجایی بیرون بکشد. دستور داد او را شکنجه کنند. آن ها می دانستند که رجایی متأهل است و سه فرزند دارد. ابتدا شروع به تهدید کردند و گفتند : «به زودی زن و فرزندانت را هم دستگیر خواهیم کرد.» وقتی از این تهدید چیزی عایدشان نشد، شروع کردند به شکنجه جسمی او. با کابل به جانش افتادند و بار اول طوری او را زدند که حسابی از بازجویی و اتاق شکنجه بترسد. رجایی لب از لب نکرد و کوچک ترین حرفی از دهان بیرون نیامد. وقتی اولین جلسه بازجویی و شکنجه تمام شد، او را به سلول شماره هجده کمیته مشترک ضد خرابکاری در سه راه ضرابخانه منتقل کردند. از آن روز پس هر روز جیره شکنجه داشت. او را برایبازجویی از سلول بیرون می بردند، شروع می کردند به سؤال هایی مختلف و چون چیزی از گفته هایش عایدشان نمی شد، شکنجه اش می کردند. بعضی از روزها، سرش را ساعت ها به پنجه پایش می بستند و می گفتند در جا بزن. گاهی او را به صلیب می کوشیدند و از سقف آویزن می کردند تا حرف بزند.کابل و شلاق که جزو معمولی ترین شکنجه ها بود. بعضی وقت ها هم کسی را به سلول او می انداختند تا اعتمادش را جلب کند و از اطلاعات بگیرد. رجایی به خوبی می دانست که این شگرد کهنه راهی ابلهانه برای حرف کشیدن از زندانیان است. به همین خاطر کمتر در حضور این گونه هم سلولی ها حرف می زد. اما گاهی کسی را در سلول او زندانی می کردند که خود اهل مبارزه بود و با همه شکنجه های طلقت فرسا، حرفی نمی زد.
در این مواقع برای گمراه بازجوها، با هم قرار می گذاشتند که بعضی حرف ها را با آن ها در میان بگذارند. مهم ترین حرف این بود که رجایی آدمی است بی خبر از عالم و آدم! در واقع قصد آنها این بود که باز جو فکر کند که رجایی اغفال شده است. در این صورت از شدت شکنجه ها کم می شد، اما مقاومت رجایی، بازجو و شکنجه گران دیگر را متحیر کرده بود. یک روز زندی پور رئیس کمیته مشترک ضد خرابکاری توسط انقلابیون ترور شده بود، یکی از مأمورین به سراغ رجایی رفت و گفت : «می خواهیم سه چهار نفر را بکشیم، تو هم یکی از آن ها هستی.» بر عکس تصور مأمور، کوچک ترین تغییری در روحیه رجایی به وجود نیامد. آن روز او را بدتر از روزهای قبل شکنجه کردند. این نوع رفتارهای وحشیانه هر چند گاهی تکرار می شد.
شب تولد امام حسن (ع) «نیمه ماه رمضان» رجایی را با زبان روزه از هشت صبح تا یک بعد از ظهر شکنجه کردند؛ پنج ساعت تمام آن هم با زبان روزه! او در تمامی این لحظات سخت و دهشتناک با دهانی خشک زیر لب دعا می خواند و احساس می کرد که اراده اش محکم تر شده است. خوشحال بود که در حال روزه داری شکنجه می شود. خود را در حال عبادت می دید و با یاد خدا دلش آرام می گرفت. شکنجه گران، آن قدر با کابل بر کف پاهایشان می کوبیدند که تاول میزد. بعد مجبورش می کردند که در سالن شکنجه گاه بدود. رجایی می دوید و زیر لب بخشی از دعای کمیل را می خواند؛ آن جا را که مولا علی (ع) می فرماید : «یا رب قو علی خدمتک جوارحی ... »
در کمیته مشترک ضد خرابکاری کدام از آدم ها نه زنده بودن و نه مرده؛ همگی بر لب مرگ نفس می کشیدند. همگی چنان شکنجه می شدند که هیچ گاه حال و هوش درست حسابی نداشتند. رجایی بارها با خود فکر می کرد که بر پرتگاه مرگ ایستاده است، ولی می دانست که نباید خود را ببازد و ... نباخت.
چهارده ماه در یک سلول انفرادی سرد و تاریک با یره های وحشتناک شکنجه روزانه به سر می برد. در سلول شماره بیست، کسی زندانی بود که حضورش مایه دل گرمی رجایی و دیگران بود. کسی که رژیم شاه هرگز باور نمی کرد روزی به مقام رهبری ایران اسلامی برسد. رجایی از همان روزهای اول ورود به کمیته مشترک ضد خرابکاری، برقراری ارتباط با زبان مورس را آموخت. او با این زبان اطلاعات لازم را به زندانی شماره نوزده می رساند و این زندانی نیز همان را به ساکن سلول شماره بیست، سید علی خامنه ای منتقل می کرد و برعکس. یک روز هنگامی که رجایی را برای بازجویی از سلول بیرون می بردند، به طور اتفاقی با آقای خامنه ای رو به رو شد. او آن قدر از این دیدار کوتاه و روحیه بالای سیدمبارز شاد شد که گویا جان تازه ای در کالبدش دمیده اند، آن چنان که با عزمی راسخ تر و اراده ای قوی به مصاف بازجو و شکنجه گر رفت. رجایی را بعد از آخرین شکنجه شدید، در نیمه ماه مبارک به دادگاه بردند ساواک به این نتیجه رسیده بود که بعد از چهارده ماه شکنجه، بازجویی دیگر فایده ای ندارد. دادگاه برای رسیدگی به اتهامات او در نهم دی ماه 1354 تشکیل شد. موضوع اتهام وی «اقدام علیه امنیت کشور» بود :
«گردش کار و نتیجه تحقیقات برابر محتویات پرونده متهم نامبرده به سبب عضویت و فعالیت در گروه به اصطلاح مجاهدین خلق دستگیر و با قرار صادره از این باز پرسی، باز داشت گردیده است. در تحقیقاتی که از متهم در سازمان اطلاعات و امنیت کشور [ساواک] به عمل آمده، ضمن اعتراف به عضویت خود در سازمان نهضت آزادی ایران و گروه بنیاد رفاه تعاون، اظهار داشته از سال 1340 در تظاهرات و فعالیت های جبهه ملی مشترک شرکت می نموده و سال بعد در نهضت آزادی ایران را پذیرفته است و در فعالیت های آن سازمان شرکت و به همین مناسبت در سال 42 هنگام حمل و پخش اعلامیه های مضره، دستگیر و محاکمه گردید و از همان سال در فعالیت های فرهنگی شرکت کرده است... .»
مواردی که در کیفر خواست آمده بود، به برخی فعالیت های رجایی در پانزده سال گذشته اشاره داشت. او از اوایل سال 40 با رفت و آمد مسجد هدایت که آیت الله طالقانی در آنجا سخنرانی می کرد، با برخی مبارزان مسلمان آشنا شد. آن زمان، در یکی از مدارس قزوین تدریس می کرد و روزهای بی کاری خود را در مدرسه کمال می گذراند. چندی بعد به تهران منتقل شد و به صورت تمام وقت در مدرسه کمال مشغول تدریس شد و تنها هفته ای یک روز به قزوین می رفت. در این فرصت، اعلامیه ها و نشریاتی را که علیه رژیم شاه منتشر می شد، به قزوین می برد و توسط برخی دوستانش بین مردم پخش می کرد. به همین خاطر، در یازدهم اردیبهشت ماه 1342 شناسایی و دستگیر شد. او را 50 روز در زندان قزوین نگه داشتند، تا اینکه به قید کفیل آزاد و بعد از محاکمه، تبرئه شد. رجایی دوباره به مدرسه کمال برگشت ولی پس از دستگیری تعدادی از دوستانش، در مدارس جنوب شهر تدریس پرداخت.
در سال 1346 که بیش تر مبارزان و دوستان او در زندان به سر می برد، رجایی به همراه دکتر محمد باهنر و یکی – دو نفر گروهی را تشکیل دادند تا بقایای «جمعیت هیات های مؤتلفه» را ادراه کنند. او با نام مستعار «امیدوار» در جلسات هیات موتلفه شرکت می کرد. پس از آزادی تدریجی مبارزان از زندان های رژیم، رجایی و دوستانش به فکر تأسیس سازمانی افتادند تا در پوشش کارهای اجتماعی، به فعالیت سیاسی بپردازند. این گونه بود که «بنیاد رفاه و تعاون اسلامی» تشکیل شد و رجایی و باهنر به همراه عده ای دیگر، هیأت مدیره ی بنیاد را تشکیل دادند. بعد از تأسیس بنیاد به فکر تأسیس مدرسه ای نیز افتادند تا پایگاهی برای فعالیت های سیاسی و فرهنگی گروه باشد. آقای هاشمی رفسنجانی وقتی از این فکر با خبر شد، شبی در جلسه ی فرش فروش ها از ایده ی تشکیل این مدرسه سخن گفت و از فراز منبر اعلام کرد : من همین جا اعلام می کنم که سی هزار تومان برای راه انداختن این مدرسه کمک می کنم. فرش فروش ها هم آستین همت بالا زدند و پانصد هزار تومان کمک کردند. محل مدرسه ی رفاه خریداری و به همت رجایی و دیگران مدرسه ی دخترانه رفاه دایر شد. این مدرسه پایگاهی شد برای مبارزان سیاسی و بعدها به دلیل حضور امام خمینیه شهرت جهانی دست یافت.
یک سال بعد از تأسیس مدرسه ی رفاه، رجایی عازم خارج از کشور شد. وی در مرداد ماه 1350 برای ارزیابی فعالیت های سیاسی مخالفان رژیم ستم شاهی در خارج از کشور و گرفتن اطلاعات و هم چنین رسانیدن آخری اخبار مبارزه در داخل کشور به پاریس رفت و از آن جا به ترکیه و سوریه سفر کرد. در این سفرها توانست با برخی مبارزان دیدار کرده و اطلاعات مفیدی به دست آورد.
پس از بازگشت از مسافرت، در سوم شهریور همان سال عده ای از مبارزان که به مدرسه ی رفاه رفت و آمد می کردند، مورد سوء ظن ساواک قرار گرفتند. رجایی به فکر افتاد تا مسایل امنیتی را بشتر رعایت کند. این بود که کتاب ها و جزوه هایی را که نزد خود داشت به خانه ی خواهرش منتقل کرد. این کتاب ها و جزوه ها توسط گرو ه های مختلفی که با رژیم وشاه مبارزه می کردند، به طور مخفیانه منتشر می شد.
دهم دی ماه 1354 هنگامی که رجایی را به دادگاه بردند، بازپرس در کیفر خواست نوشته بود : «با توجه به محتوای پرونده تحقیقات انجام شده و اعتراف متهم و مدارک مکشوفه از ویبا عنایت به نظریه ی سازمان اطلاعات و امنیت کشور، بزه انتسابی به متهم را وارده دانسته و عمل ارتکابی از درجه جنایی محسوب و منطبق است با بند یک ماده ی یک قانون مجازات مقدمین علیه امنیت و استقلال مملکتی مصوب خرداد 1310 که به استناد ماده ی مذکور قرار مجرمیت متهم نامبرده را صادر و اعلام می دارد. ضمناً دادگاه در مورد مدارک مکشوفه حکم مخصوص صادر خواهند نمود.»
بر خلاف ادعای بازپرس، رجایی تا آن تاریخ هیچ اعترافی نکرده و تنها به مخفی کردن کتاب هایی که لو رفته بودند، اشاره کرده بود. این در حالی بود که ساواک تلاش می کرد تا نام و نشان و محل اختفای یاران مبارز و در نتیجه تشکیلات مخفیانه ای را که با آن ها در ارتباط بوده، از او به دست آورد. حتی علت شکنجه های طولانی و مستمر او همین امر بود که اطلاعات مورد علاقه ساواک را به مأموران نمی داد.
سرانجام در سوم اسفند ماه 1354، حکم محکومیت رجایی صادر شد :
«محمد علی رجایی فرزند عبدالصمد را از لحاظ اقدام علیه امنیت کشور (عضویت) به استناد بند یک قانون مجازات مقدمین علیه کشور به پنج سال حبس جنایی درجه دو با احتساب ایام بازداشت (متهم از 6 / 9 / 1353 تا کنون در بازداشت می باشد) از هر لحاظ مدلل و موجه تشخیص و به اتفاق آراء تأیید نمایند.»
پس از صدور حکم، باز هم او را به کمیته ی ضد خرابکاری باز گرداندند. بازجو با دین او گفت : تا تو حرف هایت را نزنی از این جا نخواهی رفت. اما رجایی که چهارده ماه بدترین شکنجه ها را تحمل کرده بود، تصمیم گرفت کوچکترین حرفی نزند.
ساواک که پس از دادگاه از او ناامید شده بود، روز به روز بر شدت شکنجه ها افزود. رجایی هر دفعه لب به اعتراض می گوشد که : شما حق ندارید مرا پس از محاکمه شکنجه کنید. ولی آن ها دست بردار نبودند. در این مدت، سه بار موفق شد با خانواده اش ملاقات کند. بازجو خواست از این راه روحیه او را تضعیف کند شاید روزنه ی امیدی ایجاد شود و رجایی اعتراف کند. اما دیدار همسر، فرزندان و بستگانش کمترین خللی در روحیه اش ایجاد نکرد. رجایی سال 1355 را در سلو ل های نمور و تنگ و تاریک گذراند. اوایل زمستان او را در سلول یازده که زیلو و پتو نداشت، حبس کردند. شب ها خوابش نمی برد سرما چنان بود که تا مغز استخوان را می لرزاند. خودش را مچاله می کرد تا از حرارت بدنش بیش ترین استفاده را بکند. آن سه ماه را به همه ی سختی، سرما، گرسنگی گذراند، اما در آخرین بازجویی متوجه شد که ساواک اطلاعات تازه ای از فعالیت های او به دست آورده است. در دادگاه شنیده بود که دو نفر از روحانیون مبارزه دستگیر شده اند، او با هر دوی این افراد ارتباط سیاسی داشت، ولی هنوز نمی دانست کدام یک از آن ها اطلاعاتی به ساواک داده است. در بازجویی های بعدی فهمید که شخص دیگری او را لو داده است. بازجوی رجایی از بازجوی کسی که رجایی را لو داده بود، اطلاعاتی درباره ی او به دست آورد. رجایی خوب می دانست که بازجو به شدت عصبانی است، چرا که در این مدت نتوانسته بود کوچک ترین اطلاعاتی از او بگیرد و ناگزیر دست به دامن بازجوی دیگری شده بود. بازجو دستور داد این بار او را به طور وحشیانه ای شکنجه کنند. در کمیته ی مشترک ضد خرابکاری همه ی مأموران و بازجوها می دانستند که با همه ی یال و کوپال و ابزار و ادوات شکنجه نمی توانند از پس این معلم چهل و سه ساله برآیند. آن ها در شگفت بودند که او چگونه آدمی است که زیر وحشیانه ترین شکنجه ها هم کوچکترین تردیدی به خود راه نمی دهد و هم چنان مهر سکوت بر لب های خود زده است. شاید آن ها هم از ته دل می خواستند بدانند که محمد علی رجایی فرزند عبدالصمد متولد 1312 صادره از قزوین از کجا آمده است؟ در چه شرایطی زندگی کرده؟ چه اعتقادی دارد که این چنین مقاومت میکند و دست از مبارزه نمی کشد. سرگذشت مردی که در چنگ آن ها گرفتار بود و با جانش بازی می شد، حتی برای شکنجه گرانش هم شنیدنی بود. اگر آن روزها کسی برایشان قصه ی زندگی محمدعلی رجایی را تعریف می کرد، شاید چند ساعتی دست از بازجویی و شکنجه او می کشیدند و دست ها را زیر چانه می گذاشتند تا همه چیز را به خوبی بشنوند. آن وقت می توانستند از لابه لای ماجراهای زندگی او سر نخی پیدا کنند تا رمز استقامت او را دریابند؛ شاید ... .
او الگوی ایمان بود :
غالباً کسانی که در اطراف شخصیتی جمعند به لحاظ مسئولیت، مقام، موقعیت و یا عنوان اجتماعی او توجه داشته و به میزان شناخت و درجات آن و نیز آثار مرتبه ای آن از ترس و تشویق و برداشت خود از وظیفه ی شخصی خویش در مقابل آن شخصیت (که در جای خود احساس وظیفه ی مطلوبی است) انجام وظیفه می کنند و این نوع احساس نسبت به فرائض دینی در برابر خدا در جای خود نیز در حد پسندیده یاد شده است. اما گاه آن شخصیت آن چنان استثنائی است که دور و بری های او، قداست برای احترام و علاقه و ارادت مخصوص به او و اجرای فرامینش انجام می دهند و یا به عبارت روشنتر آن چنان مجذوب اویند که همه چیز خود را در راه عشق و اخلاص به او نثار می کنند، هم چون اولیای خدا که اطاعت خدا نه برای وصول به بهشت و دوری از جهنم بلکه فقط برای لقاء معبود و رضای او انجام می دهند. برادرانی که در کنار شهید رجایی بودند تقریباً با او و نسبت به او این گونه بودند زیرا که در حیاتش دریافته بودند (دقت شود) او مرد الهی است و صفات خدایی در وی متجلی است و بالاخره مسجل یافته بود که او با خیلی ها فرق دارد و وجودش الگوی ایمان و عشق به خدا است. لذا اغلب، کار و بارشان نه در در حد ساعت و مقرارت و ضوابط بلکه حتی خارج از معیارهای اضافه کاری و چه بسا (فعالیتشان) شبانه روزی بوده و مانند پروانه دور وجودش می گشتند تا به بهانه خدمت اضافه تر از انفنس قدسی او بیشتر بهره مند شوند!
اولین بار حدود 17 سال پیش او را دیدم در چهره اش نور نیتّی مخصوص مشاهده کردم که توجهم را به خود جلب کرد و رفته رفته در من این باور به وجود آمد که او خلاصه ای از ایمان و نمونه ای کامل از یک متقی و مؤمن است! که خداوند در قرآن کریم توصیف کرده است.
اینک در نهایت خلوص و اعتقاد می گویم که آن روز! بله آن روز حدود 17 سال پیش در سیمای پر صلابتش مفهوم آیه «سیماهم فی وجودهم من اثر السجود» را دیدم و از رنگ خسارش «نضره النعیم» احساس کردم و آنچنان شدم که ایشان را تبلور ایمان عینی آورندگان یافتم و خلاصه یقینم شد «خدایا چه می گویم!» که تمام وجودش از بهشت و بهشتیان حکایت دارد!. وقتی نخست وزیر شد بسیاری بر این عقیده بودند که او نتواند از عهده ی این مسئولیت بزرگ برآید! ولی دیدم و دیدند که چگونه او از مرزهای زمان و مکان گذشت و پس از چهارده قرن ظهور اسلام که داستان مسلمانان صدر اسلام خصوصاً خلافت علی علیه السلام در اذهان بیشتر شکل قصه می نمود و تجسم عینی اعمال و رفتار و ایثار انسان های خدا گونه در خاطرات جنبه ی افسانه داشت، در انقلاب اسلامی مان، شهید رجایی با به دوش کشیدن بار انقلاب و زندگی ساده ولی پر محتوایش تمام آن خاطرات را زنده کرد و شرح پیشتازان و پرچمداران آئین اسلام را از دل تاریخ بیرون کشید و خلوص اصحاب و یاران خاص پیامبر گرامی اسلام نسبت به خود پیامبر و نقش آنان را در راه نشر وگسترش دستورات اسلام، خود با اخلاص و ارادت به نائب الامام خمینی رهبر عالیقدر انقلاب اسلامی ایران و همتش در پایداری و پیشرفت جمهوری اسلامی تحقق و عینیت بخشید.
در اولین سفر به مشهد الرضا (ع) که افتخار همسفری ایشان را داشتم که هنگام سخن با مردم در نماز جمعه، چگونه از عشق به خدا و مکتب و رهبرش می گوید و چگونه ذرات وجودش یکصدا فریاد می زند : «خدا، قرآن ، خمینی» که با این خروش، شوری دیگر در مردم انداخت و خاطره پیش از 22 بهمن سال 57 را دوباره در جمعیت زنده ساخت که در خیابان های تهران و شهرستان ها، مردم یکپارچه به آن شعار می دادند و کاخ طاغوت و طاغوتیان را به لرزه در می آوردند!
نمونه کامل اخلاق اسلامی بود :
شبی را که فردای آروز قرار بود ایشان در میدان خراسان در ارتباط با تعطیلی بیست و هشت صفر سخنرانی کند، چند نفر از برادران و نزدیکان که در خدمتش بودیم و ایشان برنامه فردا را پیش بینی می کرد و تقریباً خواست استمزاجی از سایر برادران نموده و طبق معمول مشورتی کرده باشد که در چه مقوله ای صحبت خواهد کرد، در اثنای گفتار ییادآوری کردند که در «زمینه ... خواهم گفت ... برادر بنی صدر... .» یکی از حاضران با لحنی گلایه گفت : برادر رجایی این چه گذشتی است شما دارید؟ این مردک! که در سخنرانی ها و نوشته های شما را آن گونه به باد انتقاد و ناسزا می گیرد آیا هنوز وقت آن نرسیده که به ایشان برادر خطاب نکنید؟ ... در جواب گفت : خیر! عزیزم «این فرهنگ رجایی است» من اینگونه تربیت یافته ام و خو گرفته ام من این طوری بهتر می توانم سازنده باشم. این خلق و خوی من است، نمی توانم غیر از آنکسی باشم که هستم!برایم روشن است که این روش نتیجه بهتری خواهد داد و ...؟!
شهید رجایی با این چنین ویژگی و با چنین از خود گذشتگی که داشت در تمام دوران زمامداری خویش در سایه رهنمودهای امامش نمی گذاشت، سکان کشتی طوفان زده انقلاب اسلامی از دستش خارج شود و مسیر اصلی آن در انحراف یا غیر اعتادال قرار گیرد کسانی که از دور ناظر بودند و در متن قضایا نبودند و بسیاری از مسائل را نمی دانستند تجزیه و تحلیل کنند، عدم هماهنگی یا برخوردار غیر صمیمانه بین نخست وزیر و رئیس جمهور را به حساب برادر رجایی می گذاشتند و او را مقصر قلمداد می کردند و چه بسا تصور می کردند که او در اداره امور مملکت عاجز و ناتوان است و بدین جهت با رئس جمهور کنار نمی آید حال آنکه مطلب بر عکس بو؛ زیرا این بنی صدر بود که با خشک سری «این عنوان مناسب را که متأسفانه روی برادر رجایی گذاشته بود» تن به همکاری نمی داد و اصولاً نمی خواست شهید رجایی در مسئله نخست وزیری برای مردم منشأ خدمت و خیر باشد.
در یکی از دوره های اعطای سردوشی به دانشجویان دانشکده افسری که شهید نامجو رئیس دانشکده بود از شهید رجایی جهت شرکت در مراسم، دعوت بعمل آمد و در متن دعوت نامه قید شده بود که در حضور رئیس جمهور این مراسم انجام خواهد یافت. از ایشان پرسیدم که آیا در تنظیم برنامه روزانه شان چنین وقتی برای شرکت در مراسم منظور گردد یا خیر؟ با کمی تأمل پاسخ دادند. فکر نمی کنم شرکت کنم. گفتم برادر رجایی! شما در اینگونه مراسم کمتر شرکت می کنید. برادران ارتشی چنین استنباط می کنند که شما فقط با برادران سپاه رابطه حسنه دارید، هیچ علاقه ای به سایر قوای نظامی از خود نشان نمی دهید و می خواهید با عدم شرمکت در برنامه های عمومی یا هر گونه مراسم دیگرشان کم محبتی خود را به آنها ابراز نمائید در حالیکه آقای بنی صدر در تمامی برنامه هایی که از طرف ارتش و ژاندرمری و شهربانی جمهوری اسلامی دعوت می شد حضور دارند. بدین جهت برادران نظامی هم طبیعتاً به ایشان تمایل خاصی پیدا کرده اند و این تلقی ممکن است در آینده ایجاد مسئله بکند. گفت : بله. با تأسف از این وضع. خودم هم می دانم اما چه کنم برخوردهای ایشان «بنی صدر» در مراسم رسمی که اغلب شرکت دارند آزار دهنده و غیر قابل تحمل شده است؛ بنابراین چون اثرات نامطلوب و سئوال برانگیز این برخوردها به مرانب از عوارض نامطلوب شرکت نکردن من در این مراسم بیشتر است، سعی می کنم در این محل ها کمتر بروم تا سوء دیدارهاشان کمتر نزدیکان را رنج و آزار دهد و مردمی که از دور شاهد صحنه ها هستند کمتر در هاله ای از ابهام قرار گیرند. خیلیها ایشان را نشناخته اند نمی دانند که او در این مجالس چه بهره برداری هایی می کند؟! امّا به هر حال لازم می بینم با توضیحاتی که دادید تجدید نظر بکنم.
در اینجا وظیفه می دانم قبل از این به اصل مطلب بپردازم، یکی دیگر از ویژگی های این شهید شاهد را بمناسبت همین ماجرای بازگو کنم و آن انکه :
تجدید نظر شهید رجایی چه بود؟! چرا می بایست تجدید نظر کند؟ اصولاً چه ظرافتی در این تجدید نظر نهفته بود؟! و اگر نه آن شهید می دانست که چه باید بکند؛ چرا که خود بارها از این نمونه ها و مقوله ها را دیده بود!
بله. او، بنی صدر را خوب شناخته بود و خیلی خوب می دانست که این مرد خود خواه چند چهره دارد و آینده را پیش بینی می کرد که بالاخره روزی فرا خواهد رسید و دیگران نیز آن روی چهره ظاهری این مرد را ببینند و به ماهیت درونی او پی ببرند.
امّا برای من و امثال من به خاطر نزدیکی با ایشان که در طول بیست و چهار ساعت با این نوع سئوال و جواب ها درگیر بودیم و پیوسته در معرض آماج حملات آنهایی که هنوز مسئولان مملکت خود را به خوبی نمی شناختند قرار داشتیم، حقی قائل بود!! حق دفاع از اعتقادها و باورها. بنابراین لازم می دید که به ما دید روشن تری و شناخت بیشتری بدهد که با درک واقعیت های عینی تر، از موضع مطمئن تری و با برداشت منطقی تر با انتقاد کنندگان مواجه شویم و تقریباً برای ما وصول به این دریافت عینی را یک حق! می دانست واحساس می کرد که در این رابطه خود ما نیز چنین برخوردهایی با مردم داریم باید به جایی برسیم که خود، آن را از نزدیک لمس کرده باشیم و به این باور رسیده باشیم!.
آری او این چنین بود! یعنی حتی برای اطرافیانش در زمینه ی اجرای دستوراتش (که بدون چون و چرا لازم الرعایه بود) حق اعتقاد و ایمان قائل بود و به این حق ارزش و احترام می گذاشت. اما اصل مطلب، پس ایشان با مشورت کردن با چند نفر از مشاوران و برادران دیگر (که این مشورت ها معمول و عادی بود) و با جمع بندی نظرات، تصمیم گرفت در مراسم مذبور شرکت کند. بگذریم از این که شهید رجایی با چه سادگی و بی پیرایه ای و خالی از مزاحمت ها درست در سر ساعت معین وارد دانشکده شد و برعکس بنی صدر با هئیتی جلودار و عقب دار، همراه با کنترل و بستن راه فاصله ی 200- 300 متری تا محل دانشکده و برگشتن اتومبیل های مردم با جرثقیل در بین راه، با تشریفات خاصی که رفت و آمدهای خاندان پهلوی را در خاطره ها زنده می کرد، با زمانی تأخیر به حیاط دانشکده واد گردید ولی به هر حال ساعت موعود فرا رسید و شهید نامجو رئیس دانشکده پس از استقبال رسمی ولی ساده از شهید رجایی که دیدارشان با هم یک دنیا سرور و نشاط را تجلی ساخت با راهنمایی ایشان، ما همراهان برادر رجایی به قسمت دیگری از جایگاه کا قبلاً تعیین کرده بودند منتقل شدیم و در انتظار اجرای برنامه ماندیم و لحظاتی بعد، بنی صدر نیز با اعوان و انصارش که هر یک خود بنی صدر دیگری بودند و مدعی حکومت! پس از ورود، بدون اینکه به راهنمایی مسئول دانشکده وقعی بگذارند و به مقررات و ضوابط، احترام قائل شوند کلاً بطرف جایگاه مصوص رفتند و با بنی صدر در کنار تربیون قرار گرفتند! از همین جا دوگانگی آغاز شد و خود محوری جای ادب و نظم را گرفت. کسانی که در اطراف بودند مشاهده کردند که شهید رجایی چگونه با بنی صدر دیدار کرد و به قانون و رای مردم احترام گذاشت هرچه او نزاکت به خرج داد و در مقابل مدعوین که انتظار داشتند، مسئولان مملکت را در کنار یکدیگر قابل قبول و پذیرش ببینند با چهره ای متبسم رفتار کرد، بر عکس آقای بنی صدر با قیافه ای عبوس و عصبانی که انتظار چنین دیداری را نداشت آن چنان حریم اخلاق را شکست که دل ها از رویت این منظره به درد آمد و قلب ها از دیدن آن، سخت آزرده و رنجیده خاطر گردید. دانشجویان دانشکده که خود نیز شاهد این وضع تأسف بار و چندش آور بودند، اگر چه جسته و گریخته مانند سایر اقشار مردم قبلاً در جریان این ناهماهنگی و ناموزونی بین دولت و رئیس جمهور بودند ولی آن روز با ملاحظه از نزدیک، بیشتر تحت تأثیر قرار گرفتند و از آنجائیکه معمولاً از بین بهترین جوانان متعهد و طرفداران ولایت فقیه انتخاب می شوند و به اصطلاح حزب اللهی بودند از اینکه می دیدند نخست وزیر مورد علاقه اشان با شرایط مساعدی مواجه شده است غباری از غم و اندوه بر چهره شان نشست! پس از پایان سخنرانی بنی صدر و انجام مراسم سردوشی، مقرر بود که رئیس جمهور و نخست وزیر از برابر مدعوین و دانشجویان عبور کنند و به اصطلاح سان ببینند. از اینجا به بعد ترشروئی آقای رئیس جمهور بیشتر آشکار شد و بیشتر قیافه اش در هم فرو ریخت. شاید از آن جهت که نخست وزیر قانونی را در کنارش نمی توانست ببیند و از اینکه می دید همان فردی که راضی نیست سر به تنش باشد پابه پای او از مقابل دانشجویان راه می رود، سخت در عذاب بوده هر چه بود این وضعیت ادامه پیدا کرد و برادر رجائی با همه ی بد برخوردها، عدم پذیرش ها و پشت کردنی های بنی صدر سعی کرد در مقابل مردم خصوصاً نمایش آن از سیمای جمهوری اسلامی ایران که انتظار دیدن چنین مناظر را نداشتند با از خود گذشتگی و دندان بجگر گذاردن ها، لحظات عذاب آور را بگذراند! آنگاه نوبت به بازدید از اطاقهای درس، آزمایشگاه، خوابگاه، کارگاه، استخر شنا و تمرینات نظامی رسید.
شهید رجایی نیز به تبعیت از درست اجرا شدن مراسم و احترام به رئیس جمهور! نه بنی صدر، از محلهای مورد نظر بازدید کرد اما از این پس اوضاع فرق کرده بود. چرا که، مردم حاضر و دانشجویان تلاش می کردند که خود را به برادر رجائی نزدیک کنند و در کنار او باشند و در جوارش عکس بگیرند. اما او با احترام به قانون که برای ریاست جمهوری مقام فوق نخست وزیری قائل بود سعی می کردن با رئیس جمهور شکوه و بزرگی ریاست جمهوری را حفظ کند ولی خدابا تو می دانی چه دیدم! و حاضرین چه دیدند! که این مرد نمی خواست حتی به تظاهر هم که باشد رجائی نخست وزیر را در نزدیکش احساس کند.
هرچه را که شهید رجائی به او نزدیک می شد او مانند بچه (ننر) و خودخواه، محل خود را ترک می کرد و به گوشه ای دیگر می خیزید که نزدیکی برادر رجائی را لمس نکند و هر چه که آن شهید می خواست این احساس بیگانگی و فاصله و تباین را از ذهن حاضران بدر آورد و با حضور خود در جوار رئیس جمهور! تصور جدائی و دوگانگی را مردود اعلام کند امّا متأسفانه او بیشتر فاصله می گرفت و بازدید را ناتمام می گذاشت تا وجود رجایی را غیر قابل قبول معرفی کند و ... چند بار که از این وضع حوصله ام تنگ و طاقتم طاق شد با اشاره از ایشان خواهش کردم که اگر مایل باشید می توانیم برویم. امّا او که رسالت دیگری داشت و میخواست حجت را تمام کند تا پایان آن مراسم ناخوشایاند ولی درس دهنده و عبرت آموز شرکت کرد و پس از پایان برنامه با چهره ای بظاهر راضی اما با درونی از غوغا به نخست وزیری برگشتم. همین که وارد اتاق کارش شد و برادران محافظ به محل استقرار خود رفتند، نگاهی بمن کرد و گفت : روشن شد؟ دریافتی که موضوع از چه قرار است؟ فهمیدی که مشکل ما کجاست؟ و ... بله من دریافته بودم، اگر چه از پیش نیز می دانستم اما این دفعه من با چشم خود دیده بودم که چگونه یک فرد با خودخواهی های خویش همه چیز را به بازی می گیرد و هر چیز و همه کس را برای ارضای هوای نفسانی خویش می طلبد. بله، من هم عداوت شیطانی را دیده بودم و هم کرامت انسانی را که چگونه با هم در مبرد بودند، و من می دیدم هم سقوط را و هم عروج را. یکی می خواست خواهش نفس اماره را برآوردتا از هر چه دارد تنزل کند و یکی می خواست با بهره مندی از نفس لوامه به نفس مطمئنه برسد و از هر چه دارد بالاتر رود و صعود نماید. من شنیده و خوانده بودم که ابلیس پس از سال ها عبادت و بهره مندی از فضای قدس الهی چگونه گرفتار وسوسه و غرور شیطانی خود شد (اگر چه معتقدند شیطان دارای قداست ملکوتی نبوده و عبادت های وی از روی ریا بوده است.) و باتکبر و خودخواهی و سرپیچی از دستورات الهی با این استدلال که من (من از آدم بالاترم! او از خاک است و من از آتش و ...) از مقام والای فرشته ای به نازلترین مقام تنزل نمود بلکه رانده و مورد نفرت و لعن خدا و خلقش قرار گرفت! اما سقوط بشری را از عالیترین مقام حکومت که گرفتار «وسواس الخناس» شده بود و روح شیطان رجیم در وجودش مسلط گشته بود به چشم می دیدم و به روشنی رسیده بودم که یکی از اغوا شدگانش اگر چه به ظاهر در رأس قوه حکومت قرار گرفته و با سوء استفاده از مقام ریاست جمهوری که در قانون اساسی بعد از مقام ولایت فقیه جای داشت «به نخست وزیر، به آن آدم! که مقلد امام و محبوب ملت بود» این اندازه عداوت و کینه می ورزد اما دیری نخواهد پایید که مطرود خواهد گردید و از مقامش عزل و مانند خود او (شیطان) «منفور اسان ها و تاریخ خواهد شد!»
رجایی این اسطوره مقاومت در مقابل جوسازی و تهدید که دشمنانش از هر فرصت استفاده می کردند و کوچک ترین نقطه ضعف دولت را برای کوبیدن شهید رجایی، بزرگ و به اصطلاح در بوق می کردند تا عملاً او و دولتش را به بن بست بکشانند و مترصد بودند! که از رویدادها به نفع آقای رئیس جمهور؟ بهره برداری کنند و مطالب را با کمال تأسف وارونه جلوه دهند و مسائل را برعکس در سطح جامعه نشر و پخش نمایند و همه جا مانند چنین ماجراهایی که توصیف آن آمد برعکس او را مخالف و دشمن ریاست جمهوری به مردم معرفی نمایند! فقط به خاطر حفظ شئون انقلاب و تبعیت از فرمان امام سعی می کرد که در برابر تمام آن همه حرکت ها و چرخش های ناگوار و نامطلوب، حرکت انقلاب را در راستای حرکتش مستقیم نگه دارد و برخلاف میل باطنی او که می توانست هر حادثه زمان حکومتش مقاومترین انسان ها را از پای در می آورد، تمام نیش ها را به خاطر نوش انقلاب بجان خرید و همه یورش ها، حمله ها و ناسزاهای دشمن را برای استقرار حاکمیت خط امام پذیرا گردید.
با آنکه از مال دنیا به حداقل قانع بود در حفظ نظافت و آراستگی ظاهری و انضباط شاخص بود :
این طرز تفکر و احتیاط او در زمینه استفاده از نعمت و رفاه مادی تنها در مورد اموال دولتی و بیت المال نبود بلکه اصولاً او با بهره داشتن از یک اصالت انسانی و رسالت معلمی خود را از بسیاری از وابستگی ها و علایق مادی بی نیاز می دانست و نقش انسان را در پهنه این جهان مادی بالاتر از آنچه می دانست که بسیاری از مردم گرفتار آنند! و خود را به آن سرگرم و مبتلا کرده اند. او بمصداق فرمایش مولای متقیان حضرت علی (علیه السلام) در نهج البلاغه که در ترذک مال دنیا و دوری جستن از لذائذ مادی آن دنیا را در سه طلاقه داده و راه برگشت به ان را به خود بسته و حرام دانسته بود. از مال دنیا فقط در حد بسیار ضروری لازم و بهره می گرفت.
قبلاً از مسافرت به سازمان ملل شهید رجایی صحبت به میان آمد که ایشان برای دفاع از مظلومیت مردم و میهن اسلامی و تجاوز آشکاری که توسط رژیم کافر عراق به دستور امپریالیزم آمریکا به شرف ناموس و حیثیت مسلمانان شده و جمهوری اسلامی را مورد تهدید قرار داده بود به نیویورک رفته اند. وقتی تصمیم بر آن شد که شخص ایشان در مجمع شرکت نماید، به خاطر شرکت ایشان در جلسه شورای عالی دفاع «که عموماً بنی صدر برای فریب مردم آنرا در مناطق جنگی تشکیل می داد که همه تصور کنند، رئیس جمهور وقت حضور در محل کارش در تهران را ندارد قرار شد پس از پرواز از پایگاه دزفول به تهران، فوراً در همان ساعت مستقیماً با یک فروند هواپیمای اختصاصی در رأس هیأتی به نیویورک عزیمت نماید. طی تماس تلفنی که با ایشان داشتیم، تذکر دادند که به علت کمبود وقت از منزلشان «کت» و آن شلواری را که پوشیده دارند به نخست وزیری بیاورند تا به همراه کسانیکه عازم فرودگاه هستند. برایشان ارسال داریم. ساعت، حدودی از ظهر گذشته بود که این خیلی سریع انجام شد اما بد نیست همه بدانند. چون تقریباً تنها کت قابل استفاده و مورد مصرف ایشان همان بوده و اغلب همان را می پوشید بنابراین اگر چه تمیز بود. ولی برای مسافرت دور و حفظ نظم و آراستگی و نیز حفظ موقعیت جمهوری اسلامی آنهم در یک مجمع جهانی که بیگانگان به همه ریز کاری های ما چشم دوخته و نظاره گر بودند لازم بود که آنرا شستشو نمایند و با این فاصله زمان کم چاره ای نبود جز این که فوراً یقه آن را با بنزین تمیز کنند و با لکه گیر ان را، اصلاح و مرتب نمایند که این کار را با یک ظرافت خاصی در انواده انجام داده و به ظاهر مرتب و تمیز و در کمال سربلندی و عزت نفس آن را فرستاده بودند!.
فرمت این مقاله به صورت Word و با قابلیت ویرایش میباشد
تعداد صفحات این مقاله 30 صفحه
پس از پرداخت ، میتوانید مقاله را به صورت انلاین دانلود کنید
دانلود مقاله زندگینامه شهید محمد علی رجایی (به صورت اجمالی)